بيست و سه سال
(رسالت)
علي دشتي
ويرايش: دکتر عليرضا ثمري
نشر نيما
Nima Verlag
بيست و سه سال
نويسنده: علي دشتي
ويراستار و طراح جلد: دکتر عليرضا ثمري
نشر نيما – اِسِن آلمان
ژانويه 2003
ISBN: 3 – 935249-93-X
Nima Verlag: Lindenallee 75
45127 Essen – Germany
Tel: 0049-(0)201-20868
Fax: 0049-(0)201-20869
www.nimabook.com
imabook@gmx.de
فهرست (بر روي بخش مورد نظر کليک کنيد)
شادروان علي دشتي يکي از بزرگان عرصة خِرَد و انديشه, و در زمرة نامي ترين سياستمداران, نويسندگان و محقّقان دوران معاصر کشورمان بوده, از وي آثار گرانبها و ارزشمند فراواني برجاي مانده است. آنچه در تمامي آثار وي مشهود است, احساسات و عواطف پاک و سرشار از محبّت انساني است که با مهرورزي فراوان, مي کوشد تا گرد و غبارِ خرافات و اوهام را نه با خشونت, که با آرامي و رأفت از چهرة انسانها بِزُدايد. وي در پيکار خود عليه تعصّبات و خرافات, با آرامش و متانتي شگرف که از خصوصيات اخلاقي وي بشمار ميرفت, تنها شواهد و دلايل مستحکم خود را ارائه نموده و در تمامي اين مباحثات, همواره از مخالفان با کمال احترام نام برده و هرگز در جملات او اهانتي به فرد يا گروهي مشاهده نمي شود.
هنگام مطالعة نوشته هاي او پيرامون آثار و شخصيت شاعران پرآوازة ايران زمين, در کتابهائي چون «نقشي از حافظ», «قلمرو سعدي», و «سيري در ديوان عاشقانه ترين غزليات ادب فارسي, شمس» آرامش و عشقي لذت بخش در خواننده ايجاد مي شود؛ و هنگام مطالعة نوشته هاي او پيرامون شخصيتهاي سياسي بزرگ ايران, در کتابي چون «پنجاه و پنج» خواننده با صداقتي غير قابل ترديد مواجه شده و گويا خود را با شخصيتهاي کتاب همراه و هم گام مي يابد؛ ولي فراتر از اين کتابها, هنگام مطالعة کتاب «بيست و سه سال», که به حق شاهکار هميشه جاودان اين نويسندة بزرگ مي باشد, اوج انديشه و بزرگواري و صداقت را در تک تک کلمات نويسنده ديده و شگفت زده مي شويم که نويسندة توانمند, در عين اينکه بنيان و ريشة طرز فکر مورد بررسي را با دلايل قطعي و مستحکم به زير سؤال برده, سُست مي کند و اوج ناراستي و نادرستي را در گوشه گوشة اين پندارها نشان داده و تار و پود بهم تنيده شدة اين نمدِ پوسيده را از هم مي شکافد, همواره از بنيانگزاران آن با احترام ياد کرده و هرگز از محور ادب خارج نمي گردد.
هدف او تنها روشنگري است و مي خواهد حقيقت را آشکار نمايد. او بخوبي آگاه است که قضاوت وظيفة او نيست و لذا در همه حال, قضاوت را به خود خواننده واگذارده است. خواننده مي تواند با مطالب و استدلالات غيرمغرضانة اين کتاب واقع بينانه و بدون تعصّب برخورد نموده و ضمن پي بردن به بسياري واقعيات, به جستجوي بيشتر مشتاق شود, و يا مي تواند به پيروي از احساسات و اعتقاداتِ گذشتة خود, استدلالات کاملاً منطقي و عقلاني اين کتاب را ناديده گرفته و به يکباره از آنها روي گردانده, بي اختيار عنان عقل خويش را بدست امواج سهمگين اعتقادات, احساسات, و پندارهاي خرافي گذشته سپارد.
آنچه مهّم است اينست که دلايل و شواهد ارائه شده در اين کتاب که همگي از بطن خودِ اسلام و قرآن استخراج شده اند, چنان محکم, منصفانه و بديهي اند که خوانندة مشتاقِ حقيقت را راهي جز تسليم و بازنگري در انديشه هاي گذشتة خويش باقي نمي ماند. تصميم گيري پس از آن با خود خواننده است, انکار عقل سليم و فروغلطيدن به پندارهاي موهوم و موروثي و آداب و سنن گذشته, و يا آزاد سازي سيمرغ بلندپرواز عقل از کهنه قفسِ خرافات و جهل و پرواز دادن آن تا قلّه هاي سر به فلک کشيدة حقيقت, آزادي و انسانيت. در همين راستا, شادروان علي دشتي به صراحت و بي پروا در مورد کتاب معروف خود تحت عنوان «پنجاه و پنج» اظهار ميکند که:
«غم اينم نيست که اين مجموعه تا چه حد مطبوع طبع خوانندگان باشد, ولي ميتوان به آنها اطمينان داد که از راه و رسم راستي و مرّوت انحرافي صورت نگرفته است»
و در دنبالة آن جمله اي از «روسو» ذکر مي نمايد که:
«آزادي در هرحال و هر وضع, ملک حقيقي انسان است,
کافيست شخص خود را بنده ندانسته و اسير افکار و عقايد ديگران نشود».
شخصيّت واقعي محمّد, بنيانگزار اسلام, و همچنين تاريخ صدر اسلام همواره در هاله اي از ابهامات, خرافات, داستانسرائي ها و گزافه گوئي ها مخفي بوده و اگرچه تاکنون صدها و هزاران کتاب در اين مورد نگاشته شده, به ندرت مي توان کتابي يافت که صادقانه و واقع بينانه به شرح وقايع و اتفاقات پرداخته و از هجوم طوفان سهمگين خرافات, تحريفات, و احياناً فريبکاري ها و غرض ورزي ها در امان مانده باشد. در همين زمينه در نوشته هاي شادروان علي دشتي مي خوانيم:
«هزارها کتاب درباره زندگي و حوادث بيست و سه ساله ظهور و افول او (محمّد) و همه کردارها و گفتارهاي اين مرد فوق العاده نوشته شده است و تحقيقاً از او بيش از تمام رجال تاريخي قبل از او اسناد و مدارک و قوانين در دسترس محققان و پژوهندگان قرار گرفته است, معذالک هنوز کتاب روشن و خِرَدپسندي دربارة وي (محمّد) نوشته نشده است که سيماي او را عاري از گرد و غبار و اغراض و پندارها و تعصّبات نشان دهد».
سپس ضمن اشاره به اوج خرافه پرستي و عقايد نادرستي که در جامعة کنوني ايران مشاهده مي شود, و با پيش بيني انعکاسي که مطالب اين کتاب در ميان اين جامعه برپا خواهد کرد, مي نويسد:
«... نه, من نه در خود چنين شکيب را سراغ دارم و نه آن همّت را که با امواج کوه پيکر و مقاومت ناپذير خرافات به ستيزه برخيزم... راست و صريح تر گويم,... تحت تأثير عقيده, خِرَد و ادراک آدمي از کار مي اُفتد. چنانکه مي دانيم, عقايدي از طفوليت به شخص تلقين شده و زمينه انديشه هاي او قرار مي گيرد و آنوقت مي خواهد همة حقايق را به آن معتقدات تلقيني که هيچ مصدر عقلائي ندارند منطبق سازد...».
***
به راستي محمّد که بود؟ چه خصوصياتي داشت؟ چه ويژگيهاي مثبت و احياناً منفي در شخصيت او يافت مي شد؟ آيا او همان مردي است که در مکّه با آرامش و مهرباني و متانت موعظه ميکرد, مردم را به خوبيها فرا مي خواند, و به پيروان ساير اديان احترام فراوان مي گذاشت؛ و يا همان فرمانده اي است که در مدينه فقط در يک روز فرمان گردن زدن و قتل عام بيش از هفتصد مردِ يهودي ساکن آن شهر را داده, اموال و زنان و دختران آنها را بين خود و ديگر مسلمانان تقسيم نمود؟ آيا او همان مردي است که در آغاز جواني با زني سالها مسن تر از خود ازدواج کرده و ساليان دراز با او وفادارانه زيست, و يا همان مردي است که در سالهاي آخر عمر, دهها زن و دختر جوان و زيباروي در حرمسراي خود داشته و مرتباً به تعداد آنان مي افزود و صدها آيه و حديث در توجيه آن ذکر مي کرد؟ راستي, کداميک از رواياتي که در مورد او گفته اند و شنيده ايم منطبق با واقعيت و کداميک خلاف حقيقت و مخالف متون اسلامي و قرآن است؟ ما که داستانها از قدرت اعجاز فرزندان و فرزندزادگان و نوادگان محمّد, از هر امام و امامزادة مجهول النسب,و حتي اقوام و خويشاوندان آنها شنيده ايم, آيا مي دانيم که خودِ محمّد واقعاً هرگز معجزه اي نداشته و خودِ او بيش از بيست بار در آيات قرآن بر اين مورد تأکيد کرده است؟
در مورد کتاب قرآن چه مي دانيم؟ آيا واقعاً اين کتاب معجزة محمّد, يا آنگونه که گفته اند, معجزه اي جاويد است؟ آيا واقعاً از نظر فصاحت و بلاغت بي مانند است؟ آيا واقعاً اگر جنّ و انس جمع شوند نخواهند توانست حتي آيه اي مانند آيه هاي آن بياورند؟ از اينگونه سخنان بسيار شنيده ايم و اکنون بد نيست کمي هم با نظر محّققاني که به بررسي قرآن از نظر فصاحت و بلاغت پرداخته و معتقدند اشکالات و ايرادات فراوان لغوي, معنايي, صرف و نحوي, تاريخي, علمي و... در آن يافته اند آشنا شويم.
با تاريخ صدر اسلام چقدر آشنائي داريم؟ اسلام در آغاز چگونه ظاهر شد؟ چگونه رشد کرد؟ چه تفاوتي بين سالهاي اول اسلام در مکه و سالهاي بعد از هجرت به مدينه وجود داشت؟ مسلمانان فقيري که تازه از مکه به مدينه مهاجرت نموده بودند, از چه راهي مخارج زندگي خود را تأمين مي نمودند؟ رفتار مسلمانان با ساير اقوام و قبيله هاي شبه جزيره عربستان در زمان محمّد چگونه بود؟ تفاوت عمدة بين سوره هاي مکي و مدني چيست؟ شخصيت محمّد در اين دو زمان چه تفاوتهايي را نشان مي دهد؟ بنيانگزار اسلام را کدام بايد دانست, آن پيغمبر رئوف مکّي يا آن فرماندة جبار مدني؟
شادروان «علي دشتي» در کتاب «بيست و سه سال» با استناد به بسياري از آيات قرآن و احاديث و روايات متون اسلامي, و همچنين با نگرش بر تاريخ صدر اسلام به تمامي اين پرسشها و بسياري پرسشهاي ديگر پاسخهايي بسيار شايسته مي دهد.
کتاب «بيست و سه سال» با بيانِ بسيار شيوا و روان و با سادگيِ بسيار دلپذير, و در عين حال, با اسناد و شواهدِ بسيار محکم و غير قابل انکار, علاوه برآنکه دانش و احاطة همه جانبة نويسنده اش را به قرآن, اسلام, تاريخ, فقه, و متون اسلامي مي رساند, پرده از بسياري حقايق برداشته و واقعيتهاي بسياري را بر خواننده مکشوف و وي را شگفت زده مي نمايد. مقابلة آيات مختلف قرآن با يکديگر و ذکر شأن نزول اين آيات, بررسي سيرة بنيانگزار اسلام و سخنان و عملکرد او در مقاطع مختلف زماني بويژه قبل و بعد از هجرت از مکه به مدينه, و همچنين مقايسة مطالب قرآن و احاديث نبوي با تاريخ و علم, که به شيوه اي بسيار عالمانه صورت گرفته, روشنگر بسياري از حقايق براي جويندگان حقيقت است.
گفته هاي زير از شادروان علي دشتي در مورد زمينه هاي نگارش اين کتاب, به خوبي صداقت و لطافت روح, و در عين حال عزم جزم وي را در مقابله با خرافات و اوهام به تصوير مي کشد:
«من از کودکي در کربلا و در خانواده اي بسيار متعصّب با خُشکي ها و ناداني ها و زير فشارها بزرگ شده ام و دنياي منجمد قشريون را به همه وجودم لمس کرده ام و مي دانم که تعصّب چه بلائي است و وظيفة خود مي دانم که آنچه در توان دارم با اين بلا بجنگم...»
اگرچه پيش از اين کتاب, کتابهاي متعدّد ديگري نيز در زمينة روشنگري ديني و بيان حقايق ناگفتة اسلام و بزرگان آن به رشتة تحرير درآمده بود,(مانند «مکتوبات ميرزا فتحعلي آخوندزاده», «سياحتنامة ابراهيم بيگ» اثر زين العابدين مراغه اي, «روياي صادقه» اثر سيد جمال الدين اصفهاني, «سه مکتوب» اثر جاودان ميرزا آقاخان کرماني که تقريباً تمام آنها بدون نام نويسنده و ناشر و بصورت مخفيانه توزيع شده و همواره چاپ و مطالعة آنها ممنوع بوده), ولي کتاب «بيست و سه سال» در اين ميان ويژگيهاي خاصّ خود را داشته و جايگاه ويژه اي را به خود اختصاص داده است.
بديهي است که پس زدن پرده هاي خرافات و هاله هاي ابهامي که طي قرنها, چهرة واقعي اسلام و بزرگان آن را پوشانيده, بر فريبکاراني که در ظاهر پيشوايان دين, و در باطن دکانداران دين بوده و در پسِ اين پرده ها, چهرة حقيقي خود را پنهان کرده اند, بسيار گران مي افتد. رياکاراني که هرگونه خواسته اند پيرامون شخصيتهاي اسلامي به نفع خود داستانسرائي نموده و براي اغفال و بهره کشي هرچه بيشتر از عوام, خرافه پرستي و گزافه گوئي را ترويج داده, آنها را جايگزين حقايق نموده و خود را بعنوان يگانه متوّليان دين و اولياء عوام وانموده اند.
با سوابق دردناک و شرم آوري که از خشونتها و دژخوئي هاي دکانداران دين و مزدوران آنها در برخورد با اينگونه روشنگري ها سراغ داريم و صدها نمونه از آن چون لکّه هاي ننگين در جاي جاي تاريخ سرزمينمان ديده مي شود, طبيعي است که کتاب «بيست و سه سال» نيز مانند بسياري ديگر از کتابهاي روشنگري قبل از خود, در ابتدا بدون نام نويسنده و انتشارات منتشر شده و بصورت مخفيانه توزيع مي شد. بااينحال پس از مدّت کوتاهي مورد استقبال گروههاي زيادي از مردم قرار گرفته و هياهو و جنجال دين فروشان و فرياد «وا اسلاما»ي آنان را به آسمان بلند نمود. باز هم تکفيرها و دشنام ها و تهديدهاي ايشان آغاز شد و نه تنها به دنبال نويسنده و ناشر اين کتاب, که بدنبال خوانندگان آن نيز مي گشتند تا آنها را نيز به سرنوشت غم انگيزي چون سرنوشت شادروان احمد کسروي و ديگران دچار سازند. حتي افراد متعددي را نيز در دوران پس از انقلاب اسلامي در ايران به عنوان نويسندة احتمالي اين کتاب بازداشت کرده و براي گرفتن اقرار, تحت شکنجه قرار دادند.
بسيار کوشيدند تا اين فرياد را نيز در گلو خفه کنند, اما اگرچه انديشمند را توان کُشت, ولي انديشه را هرگز. انديشه را بايد با انديشه پاسخ داد, پاسخ کلام, کلام است. هرآنکس که انديشه را با دشنام و دشنه و طرد و تکفير و سانسور و مشت و لگد و خنجر و قداره و گلوله پاسخ مي دهد, آشکارا مي گويد که پاسخي ندارم, و آنچه دارم انديشمندانه نيست, تاب تحمّل مخالفت ندارم, ورشکسته ام, ناتوانم, ذليلم, و... و از هرگونه انتقاد مي هراسم و برخود مي لرزم.
آنچه مرا به ويرايش ادبی و نگارش مقدمه برای اين اثر بي نظير واداشت, احساس مسئوليتي بس سنگين در مقابل غم و درد و ماتم و رنج و عذاب هموطنانم در داخل و خارج ايران, در مقابل تحقير و تکفيري که جهانيان امروز به ايران و ايراني روا مي دارند, و در مقابل عظمت گذشتة ناگذشته, که هميشه جاودان ايران بزرگ است که امروزه ناآگاهي و جهالت ما وارثان اين سرزمين کهن, ميرود تا خاطرة آن را نيز از اذهان جهانيان و حتي خودمان پاک گرداند. فاجعه ايست بس دردناک که هم اکنون, سرزميني با کهن ترين و ريشه دارترين فرهنگ جهان, سرزميني که مهد تمدّن و فرهنگ و آزادي جهان بوده و به جرأت ميتوان گفت بيشترين و بزرگترين سهم را در بنيانگزاري تمدن انساني برروي کرة زمين داشته و تا قبل از حملة اعراب در يکهزار و سيصد و پنجاه سال پيش, همواره توانمندترين و مترقي ترين سرزمين ها بوده, امروزه بعنوان تنها کشور جهان که مردمان آن صغير و سفيه و محتاج ولي و قيم مي باشند, معرفي مي گردد. عمده ترين سبب اين فاجعه, نه ظلم و جهل حاکمان و سردمداران و يا توطئة دشمنان خارجي, که جهل و ناآگاهي خود ماست, چرا که خوب و بد همواره بوده و هستند, ولي ما چرا بايد بدها و بدترين ها را انتخاب مي کرديم؟ ما چرا بايد به يکباره خِرد و انديشه را ناديده گرفته, به وعده هاي پوچ و واهي گروهي گردن مي نهاديم که به حق, رسواترين و بدنام ترين جماعت تاريخ ايران زمين بوده و حتي بررسي اجمالي عملکرد بيش از هزار سالة آنان, مو بر اندام هر خردمندي راست مي گرداند؟
آنچه کرده ايم, درست يا نادرست, گذشته است, آينده نيز جز رويا و سرابي بيش نيست و ما تنها در زمان حال زندگي مي کنيم و بر ماست که امروز را دريابيم. بر ماست که خارج از هرچارچوب و بايد و نبايدي, تنها به آنچه هست, بخردانه بينديشيم. سالها فريب صدها ايدئولوژي را خورده ايم و ديگر بس است, اکنون بايد جهان را آنگونه که «هست» ببينيم, نه آنگونه که برخي مي پندارند «بايد باشد». خوب و بد آنست که هست و ثمرش را در بوتة آزمايش ديده ايم, نه آنچه پدران ما و پدرانِ پدرانِ ما و نياکان ايشان پنداشته اند و به ما نيز امرونهي کرده اند. ديگر دوران «ايدئولوژي» ها سرآمده و به يک «جهان بيني» انديشمندانه, واقع بينانه و بدور از هرگونه پيشداوري و تفکرّات بسته و محدود به چارچوب ها نياز داريم. نگاه به جهان امروز از داخل تونل هر ايدئولوژي, تنها ثمري که به بار خواهد آورد, وضعيتي مشابه وضعيت قرون وسطي در اروپا, جوامع کمونيستي و فاشيستي در قرن حاضر, جمهوري اسلامي در ايران, و حکومت طالبان در افغانستان خواهد بود.
تنها چارة رفع مشکلات امروزي جامعة ايران, تلاش مستمر در جهت گسترش خردانديشي و پرورش انديشه, و خارج شدن از کنترل هرنوع ايدئولوژي, طرز تفّکر, و اعتقادي است که بنابر گفتة شادروان علي دشتي, بدون آنکه مصدر عقلائي داشته باشند, از طفوليت به شخص تلقين شده و در زمينة انديشه هاي وي قرار گرفته اند.
دکتر عليرضا ثمري
ژانويه 2003
2- كودكي
3- رسالت
4- بعثت
5- پس از بعثت
رهي جزكعبه و بتخانـه ميپـويـم كـه مـيبينـم
گروهي بتپرست اينجا و مشتي خود پرست آنجا
سال 570 ميلادي كودكي از آمنه بنت(= دختر) وهب در مكه چشم به زندگي گشود و او را محمد ناميدند. اين نوزاد پس از مرگ پدر خود عبداللهبن عبدالمطلب به دنيا آمد و در پنج سالگي مادر خود را از دست داد و پس از اندكي جّد توانا و كريمش كه يگانه حامي و نگهبان وي بود به جهان ديگر شتافت. اين طفل كه عموهاي متعدد و نسبتاً متمكن داشت، تحت سرپرستي يكي از فقيرترين، ولي جوانمردترين آنها قرار گرفت، سرگذشت حيرتزا و شگفتانگيزي دارد، كه شايد در تاريخ مردان خود ساخته و حادثهآفرين جهان بيمانند باشد.
هزارها كتاب در باره زندگي و حوادث بيست و سه ساله، ظهور و افول او و همه كردارها و گفتارهاي اين مرد فوقالعاده نوشته شده است و تحقيقاً از او بيش از تمام رجال تاريخي قبل از او اسناد و مدارك و قوانين در دسترس محققان و پژوهندگان قرار گرفته است، معذالك هنوز كتاب روشن و خرد پسندي در باره وي نوشته نشده است كه سيماي او را عاري از گرد و غبار اغراض و پندارها و تعصبات نشان دهد و اگر هم نوشته شده باشد من بدان دست نيافتهام.
مسلمين نيز به تاريخ حقيقي روي نياورده و پيوسته كوشيدهاند از وي يك وجود خيالي، وجودي مافوق بشر و نوعي خدا در لباس يك انسان بسازند و غالباً خصايص ذات بشري او را ناديده گرفتهاند و در اين كار حتي رابطه علت و معلول را كه اصل حيات است به چيزي نشمرده و به همه آنها صورت خَرق(= خلاف) عادت دادهاند.
از اين طفل تا سال 610 ميلادي يعني هنگامي كه به سن چهل سالگي رسيده است اثر مهمي در تاريخ نيست و حتي در سيره او و روايات آن زمان، خبر چشمگير و فوقالعادهاي نميبينيم ولي “محمدبن جرير طبري” كه در اواخر قرن سوم هجري تفسيري بر قرآن نوشته است بدون مناسبت در ذيل آيه 23 سوره بقره، راجع به تولد او مطلبي مينويسد كه نمودار انحراف از جاده واقعبيني و رغبت مهار نشدني اسلاف (= جمع سلف، گذشتگان) است به ساختن افسانههاي عاميانه؛ و نقل آن به ما نشان ميدهد كه حتي مورخ نيز نميتواند مورخ بماند و دست خوش پندارها و اساطير نشود. آيه 23 سوره بقره چنين است:
“وَ اِنِْ كُنْتُمْ في َريْبِ مّما نَزّلَنا عَلَي عَبدِنَا فَأتُوا بِسوُرةٍ منِ مِثْلهِ وادْعُواْ ْشُهَدَآءَ كُم مِن دوُنِ الَلّهِءَ انِ كُنتُم صَادِقين”
معني آن واضح است: اگر در باب قرآن كه به بنده خود فرستادهايم شك داريد يك سوره مثل آن بياوريد. محمدبن حرير طبري در ذيل اين آيه مينويسد:
“ قبل از بعثت در مكه آوازهاي درافتاد كه پيامبري ظهور خواهد كرد به نام محمد كه شرق و غرب جهان به فرمان او درآيد. بدان روزگار چهل زن در مكه بار داشتند و هر يك از آنها كه ميزائيد اسم پسر خود را محمد ميگذاشت تا مگر او همان پيغمبر موعود باشد”.
سخافت(= كم عقلي و سبكي) اين گفتار آشكارتر از آن است كه در باره آن چيزي گفته آيد. نه آوازهاي در مكه بوده و نه كمترين اثري از رسالت مردي به نام محمد، و حتي ابوطالب هم كه حامي و ولي او بود از اين آوازهها و نشانهها بيخبر بود، از همين روي اسلام نياورده از دنيا رفت. خود حضرت نيز تا قبل از بعثت از رسالت خود اطلاعي نداشت(آيه 16 سوره يونس شاهدي است گويا بر اين امر: قل لو شاء الله ما تلوته عليكم و لا ادراكم به فقد لبئث فيكم عمراً، مفاد آن اين است كه: عمري ميان شما زندگي كردم و ادعايي نداشتم. اكنون از طرف خداوند به من وحي رسيده است.). كدام آمار در مكه وجود داشته است كه نشان دهد در سال 570 ميلادي فقط چهل زن و نه بيشتر آبستن بوده و همه آنها هم بدون استثناء پسر زائيدهاند و نام همه آن پسرها هم محمد بوده است و حضرت محمد در دوران كودكي چهل محمد هم سن و سال داشته است؟
واقدي به شكل ديگر از تولد آن حضرت سخن ميگويد: “همين كه از مادر متولد شد گفت الله اكبر كبيرا(دركتاب معروف بابيان موسوم به “نقطةالكاف” كه بهائيان كوشيدند آن را جمع كنند و از بين ببرند، ميرزا جاني كاشاني نظير آن را به سيد محمد علي باب نسبت ميدهد كه به محض تولد از مادر، سيد علي محمد به سخن آمد و گفت: الملكلله.) در ماه اول ميسريد، ماه دوم ميايستاد، ماه سوم راه ميرفت، ماه چهارم ميدويد، و ماه نهم تير ميانداخت”.
آيا ممكن است چنين چيزي روي داده باشد و تمام ساكنان شهر كوچك مكه از آن مستحضر نشده باشند و مردماني كه بت سنگي ميپرستيدند در قبال محمد به خاك نيفتاده باشند؟
اين يك نمونه از طرز تاريخنويسي و افسانهسرايي مسلمين است. از طرف ديگر اغراض ديني پارهاي ترسايان (مسيحيان) باختري را بر آن داشته است كه محمد را دروغگو، جاهل، حادثهجو، جاهطلب و شهوتران بگويند. بديهي است كه هيچ يك از اين دو طايفه نتوانستهاند وقايع را چنانكه هست دنبال كنند.
علت اين است كه معتقدات، خواه سياسي و خواه ديني و مذهبي، مانع است كه انسان خرد خود را به كار اندازد و روشن بينديشد. پيوسته پردهاي از خوبي يا بدي روي موضوع بحث كشيده ميشود. مهر و كين، تعصب و لجاج و عقايد تلقيني، شخص مورد مطالعه را در بخار و مه تخيلات فرو ميپيچد. در اين شبههاي نيست كه حضرت محمد از اقران خويش متمايز است و وجه تمايز او هوش حاد، انديشه عميق و روح بيزار از اوهام و خرافات متداول زمان است و از همه مهمتر قوت اراده و نيروي خارقالعادهاي است كه يك تنه او را به جنگ اهريمن ميكشاند. با زباني گرم مردم را از فساد و تباهي برحذر ميدارد، فسق و فجور و دروغ و خودخواهي را نكوهش ميكند، به جانبداري از طبقه محروم و مستمند برميخيزد، قوم خود را از اين حماقت كه به جاي پرستش خداي بزرگ به بتهاي سنگي ستايش ميبرند سرزنش ميكند و خدايان آنها را ناتوان و شايسته تحقير ميداند. طبعاً مردماني كه در اجتماع صاحب شأن و اعتباري هستند و مقام استوراي دارند به سخنان وي وقعي نميگذارند.
گردن نهادن بدين سخنان مستلزم فرو ريختن تمام آداب و رسوم و عقايدي است كه قرنها بدان خوي گرفتهاند و مثل تمام عقايد موروثي، اموري مسلم و رخنهناپذير مينمايد.
از همه بدتر كسي ميخواهد نظام اجتماعي آنان را برهم زند و بنياد اجدادي آنها را فرو ريزد كه شأن و اعتباري چون خود آنها ندارد. كودك يتيمي از قبيله خود آنها است كه از راه ترحم در خانه عموي خويش و در تحت رعايت او بزرگ شده است و دوران كودكي را در چرانيدن شتران عمو و همسايگان گذرانيده و در آغاز جواني به خدمت بانويي مالدار درآمده است و از آن رو داراي اعتبار و شأني گرديده است.
چنين كسي كه تا ديروز فردي عادي از قبيله قريش محسوب ميشده و هيچگونه امتياز و تشخصي نداشته است اكنون دعوي ارشاد و رهبري آنان را ميكند و مدعي است كه اين رسالت از طرف خداي به وي تفويض شده است. اين سخن وليدبن مغيره كه از رؤساي به نام قريش است طرز فكر و روحيه سران قبيله را خوب مجسم ميكند. وليدبن مغيره با خشم و تكبر فرياد ميزد:“ با وجود بودن من بر رأس قريش و مردي چون عروةبن مسعود در صدر طايفه بنيثقيف چگونه ممكن است محمد دعوي پيغمبري كند؟”(آيات 31 و 32 سوره زخُرف اشاره به اين معني و جواب اين سخن عاميانه است “وَقَالُوُا لَوَلا َنزَّلَ هذَا القُرانُ عَلي رَجُلٍ منَ القَريَتيَنِ عَظِيمٍ. اَهُمْ يَقسمُونَ رَحَمَت رَبك نَحْنُ قَسمَنا يَنهُم مَعيِشَتَهُم في الحيوة الّدُنيا…” ميگويند چرا قرآن بر يكي از مردان بزرگ دو قريه نازل نشد؟ آيا آنها تقسيم كننده عنايات خداوند هستند ما به آنها نعمت اين دنيا را دادهايم.)
ابوجهل هم روزي به اَخنسبن شريق ميگفت:“ ما و بنوعبد مناف بر سر بزرگي و رياست مناقشه و رقابت داشتيم؛ اكنون كه ما به آنها برابر شديم، يكي از آنها برخاسته و دعوي پيغمبري ميكند و بدين وسيله بنوعبد مناف ميخواهند بر ما تفوق يابند” اين گونه سخنان ما را از نوع فكر و طرز برخورد سران قريش با دعوت حضرت محمد آگاه ميكند و علاوه بر اين نشان ميدهد كه به امر نبوت با ديده مثبت نمينگرند، يعني ابداً به فكر آنها خطور نميكند كه خدايي هست و يكي از افراد آنها را مأمور هدايت و ارشادشان ساخته است و چنانكه مكرر در قرآن آمده است ايراد ميگرفتند كه اگر خداوند ميخواست ما را ارشاد كند چرا يك فرد عادي و بشري را مأمور اين كار ميكرد و فرشتهاي به سوي ما نميفرستاد… كه باز در قرآن جواب آنها داده شده است كه اگر در زمين فرشتگان زندگي ميكردند ما هم از فرشتگان بر آنها رسول ميفرستاديم و نكته قابل تأمل و شايسته ملاحظه اين كه به اصل مطلب ابداً توجهي نميكردند يعني مطلقاً به گفتههاي محمد و تعاليم او گوش نميدادند تا ببينند مطالبي كه او ميگويد تا چه درجه صحيح و منطبق بر موارين عقلي و صلاح اجتماع است.
اما در هر جامعهاي هر چند تباه و فاسد باشد عدهاي روشنبين و نيكانديش هستند كه سخن حق را ميپسندند و از دهان هر كس درآمده باشد ميستايند كه بايد ابوبكر را يكي از پيشقدمان اين افراد دانست و به پيروي از او چند تن از متعينان قريش چون عبدالرحمنبن عوف و عثمانبن عفان و زبيربن العوام و طلحةبن عبدالله و سعدبن ابي وقاص اسلام آوردند.
علاوه بر اين در هر جامعهاي طبقهاي موجود است از نعمات طبقه متنعم بهرهمند نيست و طبعاً قشر ناراضي جامعه را تشكيل ميدهد اين دو طبقه به وي ميگروند و در ستودن وي و افكار وي همداستان ميشوند. آن وقت طبعاً نبرد اقليت و اكثريت روي ميدهد.
اكثريت به زور پول خود مينازد و اقليت به ستايش روش و طريقه خويش ميپردازد و براي تبليغ ديگران ناچار مزايا و خصايصي براي رهبر و هادي خود قائل ميشود.
اما اين روش در زمان حيات رهبر تا حدودي معقول مينمايد ولي پس از مرگ وي روز به روز فزوني ميگيرد به حدي كه آن رهبر پس از چندي به نيروي پندار و قوه واهمه ديگر بشر نبوده پسر خدا، علت غائي آفرينش و حتي مدير و گرداننده جهان ميشود.
يك نمونه و شاهد روشن و غير قابل انكار به ما نشان ميدهد كه چگونه بسياري از تصورات و پندارها جان ميگيرد و فرع زايد بر اصل ميشود. قرآن محكمترين و استوارترين سند مسلمين است. در آغاز سوره الاسرا (سوره الاسري، سوره بني اسرائيل) كه از سورههاي مكي است و قضيه معراج از آن سرچشمه ميگيرد آيهاي است ساده و قابل توجيه و تعقل:
“سُبْحانَ اَلّذَيِ اَسْري بعَبده لَيلاً مِنَ اُلَمسجِدِ الِحرِِام اِلَي الَمسجِدِ اُلاَقصَاَ الّذِيِ باركنا حَوُلَهُ لَنُرِيهُ مِنْ آيَاتِناَ اِنّهُ هَوَالسميعُ البَصيٍر”.
هيچ گونه ابهامي در اين آيه شريفه نيست. ميفرمايد: بزرگ و منزه است خدايي كه بنده خود را شبانه از مسجدالحرام به مسجدالاقصي كه پيرامون آن را مبارك ساختهايم سير داد تا آيات خود را بدو نشان دهد.
اين آيه را ميتوان بر يك سير معنوي حمل كرد. اين گونه سيرها براي اشخاصي كه در خويش فرو ميروند و سرگرم روياي روحي خويشند روي ميدهد ولي در ميان مسلمين پيرامون اين آيه ساده داستانهاي حيرتانگيز پيدا شده است كه به هيچ وجه با موازين عقلي سازگار نيست و در اين جا فقط شكل ساده و روايت معقولتر را از تفسير جلالين ميآموزيم. تفسير جلالين از معتبرترين و موجهترين تفسيرهاي قرآن است زيرا نويسندگان آن از انتساب به فرقههاي مختلف دور و كمتر آلوده به تعصب و جانبداري از اين و آنند.
نويسندگان آن به توضيح معاني قرآني و توجيه مفاد آن قناعت كرده و گاهي شأن نزول بعضي آيات را بيان ميكنند. با همه اينها راجع به همين آيه اول سوره “اسري” بيمناسبت مطالبي از قول پيغمبر نقل ميكنند. آيا خواستهاند علت نزول اين آيه را بيان و معني مبهم آن را توجيه و تفسير كنند و يا اجمالي از روايات شايعه ميان مسلمين را بياورند؟
در هر صورت مطلبي را كه از قول پيغمبر آوردهاند بدون سند است و حتي اشارهاي نميكنند كه اين مطلب را كدام راوي گفته هر چند آن راوي معتبر و قابل وثوق نباشد و خود اين امر نشان دهنده اين معني است كه دو مفسر محترم به روايتي كه نقل ميكنند اطمينان ندارند. باري مطلبي كه از زبان پيغمبر نقل ميكنند چنين است:
آن شب جبرئيل آمد و چارپايي همراهش بود كه از الاغ بزرگتر و از استر كوچكتر، سفيد رنگ، سْمهايش در كناره پا و مايل به خارج بود، بر آن سوار شدم، به بيتالمقدس رفتم، افسار براق (نام مركب رسولالله) را به حلقهاي بستم كه معمولاً انبياء ميبستند، در مسجدالاقصي دو ركعت نماز خواندم، پس از بيرون آمدن، جبرئيل دو ظرف لبريز از شير و شراب برايم آورد. من ظرف شير را اختيار كردم و جبرئيل مرا بدين اختيار تحسين كرد، سپس به سوي آسمان اول پرواز كرديم دم در آسمان موكل پرسيد كيست؟ جبرئيل گفت:
- جبرئيل است موكل پرسيد كه همراه توست؟ گفت محمد، موكل پرسيد: آيا او را احضار كردهاند؟ جبرئيل گفت: آري. پس در آسمان را باز كرد، حضرت آدم به پيشواز شتافت و خير مقدم گفت… (به همين ترتيب هفت آسمان را ميپيمايد و در هر يك از آسمانها يكي از انبيا به استقبال وي ميشتابد) در آسمان هفتم ابراهيم را ديدم كه به “بيتالمعمور” (گويند خانهايست در آسمان) كه روزي هفتاد هزار فرشته وارد آن ميشوند و بيرون نميآيند تكيه كرده است. پس از آن مرا به سدرةالمنتهي (درختي است در آسمان هفتم كه در سوره نجم قرآن هم آمده است) برد كه برگهايش مثل گوش فيل بود و ثمرهاش… سپس به من وحي شد كه شبانه روز پنجاه نماز بخوانم، بعد حضرت موسي در مراجعت به من گفت: پنجاه (ركعت) نماز زياد است، از خداوند به خواه تخفيف بدهد، پس به سوي خدا برگشتم و تقاضاي تخفيف كردم. خداوند آن را به 45 نماز تخفيف داد. باز موسي گفت: من اين مطلب را در قوم خود آزمودهام مردم نميتوانند شبانه روز 45 نماز بخوانند، دو باره به سوي خدا باز گشتم (خلاصه آن قدر چانه زده است تا خدواند راضي شده است كه فقط پنج نماز خوانده شود).
اين خلاصهاي بود ار آن چه تفسير جلالين در باب معراج آورده است و اگر آن را در جنب نوشتههاي ابوبكر عتيق نيشابوري و تفسير طبري قرار دهيم بسي معقول و موجه جلوه ميكند.
روايات اسلامي به شكل افسانهآميزي قضيه معراج را پر و بال داده است چنان كه به قصه اميرارسلان بيشتر شباهت دارد و محمد حسين هيكل با همه ادعاي عقل و روشنفكري كه منكر معراج جسماني است از قول “ درمنگهايم” شكلي از اين افسانه را نقل ميكند (كتاب حياه محمد جلد اول).
ولي آشنايي با مطالب قرآن كه حوادث بيست و سه سال ايام رسالت حضرت محمد در آن منعكس است بر ما مدلل ميكند كه پيغمبر چنين مطالبي نفرموده است و اين تصورات افسانهآميز و كودكانه مولود روح عاميانه سادهلوحي است كه دستگاه خداوندي را از روي گرده شاهان و اميران خود درست كرده است، چه در همين سوره (سوره 17 بنياسرائيل يا الاسراء) كه آيه اول آن باعث ظهور اين خيالبافيها شده است پس از آيات 90-93 كه از حضرت معجزه خواستهاند ميفرمايد:
قُل سُبحانَ رَبّي هَل كُنتُ اِلا بَشَراً رَسُولاً (يعني) من جز بشري هستم كه فرستاده شده اويم؟
در آيه 51 سوره شوري ميفرمايد:
وَ مَا كانَ لِبشرٍ اَنْ يُكَلِمَهُ الّلهُ اِلا وَحياً (يعني) به هيچ بشري اين امكان داده نشده كه خداوند با وي سخن بگويد مگر از راه وحي.
با وجود وحي نيازي به رفتن آسمانها نيست. برفرض ضرورت، ديگر وجود چارپاي بالدار چرا؟ مگر آسمان راهش از مسجد الاقصي است؟ (جامع اقصي مسجد بزرگ معروف در بيتالمقدس كه در سمت جنوب جامعالقبه يا مسجد عمر و در كنار ديوار ندبه نيايشگاه يهوديان واقع است) خداوند غني را چه نيازي به نماز بندگان است؟ موكلان آسمانها چرا از برنامه مسافرت پيغمبر بياطلاع بودند؟
در ذهن سادهلوحان متعبد رابطه علت و معلول به هم نميخورد. چون پيغمبر بايد راه دور بپيمايد محتاج مركوب است، مركوب مانند استر است ولي بايد بال داشته باشد كه چون كبوتر به پرواز آيد خدا ميخواهد چشم محمد را خيره جاه و جلال خود كند، پس به جبرئيل دستور ميدهد عجائب آسمانها را به وي نشان بدهد.
خداوند چون پادشاه قهاري كه به مأموران خود دستور ميدهد ماليات بيشتري براي خرجهاي دولت تهيه كنيد و وزير دارايي شفاعت ميكند كه زيادهروي نشود وگرنه رعايا بيپا ميشوند از بندگان خود نماز ميخواهد و پيغمبر شفاعت ميكند كه پنجاه نماز تنزل كند.
بدون هيچ ترديد محمد از برجستهترين نوابغ تاريخ سياسي و تحولات اجتماعي بشر است. اگر اوضاع اجتماعي و سياسي در نظر باشد، هيچ يك از سازندگان تاريخ و آفرينندگان حوادث خطير با او برابري نميكنند، نه اسكندر و سزار، نه ناپلئون و هيتلر، نه كوروش بزرگ و چنگيز، نه آتيلا و امير تيمور گوركان، هيچ يك را با وي مقايسه نتوان كرد. همه آنان به قواي نظامي و جنگجويان با افكار عمومي ملت خود متكي بودند در صورتي كه حضرت محمد با دست تهي و با مخافت
(= ترس) و عناد محيط زندگاني به ميدان تاريخ قدم نهاد.
شايد بشود قويترين مرد قرن بيستم لنين را در برابر وي گذاشت كه پشتكار، چارهانديشي، خستگيناپذيري و عدم انحراف از مبادي عقيدتي خويش قريب بيست سال (1905-1924) فكر كرد، چيز نوشت، حركتهاي انقلابي را از دور اداره كرد و يك لحظه از مبارزه باز نايستاد تا نخستين حكومت كمونيسم را بر رغم موانع داخلي و خارجي بر رغم شرايط نامساعد طبيعي و اجتماعي در روسيه برقرار ساخت. ولي بايد اعتراف كرد كه نيم قرن نهضت انقلابي پشت سر خود داشت، صدها هزار ناراضي و انقلابي از وي پشتيباني ميكردند و باز با اين تفاوت فاحش كه سراسر زندگاني وي با محروميت و زندگاني زاهدانه سپري شده است.
اين امر طبيعي است كه پس از مرگ هر شخص متعين افسانهاي در باره او درست ميشود. و پس از مدتي جنبههاي ضعف او فراموش و جنبههاي خوب او بازگو ميگردد. بسي از هنرمندان و متفكران از حيث موازين اخلاقي در وضع ناپسندي قرار گرفته است. ما نميدانيم خواجه نصيرالدين طوسي چه تدابيري به كار بسته است تا به مقام وزارت هلاكو رسيده است، تدبيرهايي كه غالباً با ضابطههاي اخلاقي جور نبوده است ولي آثار علمي او، او را يكي از مفاخر ايران قرار داده است.
پس اگر تصورات، پس از فوت قائدي روحاني به كار افتد و براي وي مكارم و فضايل بيشمار بسازد جاي تعجب نيست ولي اشكال كار در اين است كه اين امر در حدود معقول و موجه باقي نمانده و شكلي بازاري و عاميانه و شايسته تمسخر به خود ميگيرد.
تولد حضرت محمد مثل تولد ميلياردها نوزاد ديگر صورت گرفته و كمترين اثري و حادثهاي روي نداده است، اما تب معجزهسازي، مردم را به تخيلات در افسانهها كشانيده است. از تولد حضرت شكافي در ايوان مداين پديد آمد و آتشكده فارس خاموش شد.
آيا اين اثر طبيعي و ذاتي تولد حضرت رسول است يا امري خارقالعاده و به منزله اخطاريست از جانب خداوند؟
به حكم عقل و برهان حسي و رياضي هيچ معلولي بدون علت نيست تمام رويداهاي جهان هستي خواه طبيعي و خواه سياسي و اجتماعي معلول عللي هستند، گاهي اين علل آشكار است. آفتاب ميتابد، گرمي و نور كه خاصيت ذاتي اوست حاصل ميشود، آتش ميسوزاند، مگر اين كه عايقي مؤثر مانع خاصيت ذاتي او شود. آب به سراشيبي ميرود مگر آن كه نيرويي جبراً و قسراً (جبراً كسي را به كاري وادار كردن) آن را بالا برد. گاهي علل حوادث آشكار نيست و بايد بدان پيبرد. چنان كه بسياري از رويدادها سابقاً معلوم نبود و بشر به كشف آن پي برده است مانند رعد و برق يا بروز امراض و راه علاج آن.
ميان تولد نوزادي در مكه و خاموش شدن آتشكدهاي در ايران هيچ گونه رابطه عليّت وجود ندارد.
اگر طاق كسري ترك برداشته است بايد معلول نشست كردن ديوار آن دانست. اما مؤمنان معجزه تراش آن را يك نوع اخطاري از جانب خداوند ميگويند. يعني خدا ميخواهد به ساكنان تيسفون و مخصوصاً به پادشاه ايران بگويد امر مهمي در شرف ظهور است يا به مؤبدان و نگهبانان آتشكده فارس بفهماند كه مردي امروز پاي به عرضه حيات گذاشته است كه راه و رسم آتشپرستي را برخواهد انداخت.
اما پادشاه ايران يا پيشوايان زردتشتي چطور ممكن است ترك خوردن طاق و خاموش شدن آتش را علامت تولد طفلي بدانند كه چهل سال بعد به دعوت اسلام برميخيزد؟
خداوند حكيم و دانا چرا متوقع است كه مردم ايران چهل سال قبل از بعثت حضرت رسول از بعثت وي باخبر شوند؟ سير در اوضاع عربستان قبل از بعثت نشان ميدهد كه خود حضرت رسول هم از اين كه وي مبعوث خواهد شد خبر نداشت.
اگر خداوند قادر ميخواست تولد حضرت محمد را حادثهاي بزرگ و غير مترقب جلوه دهد چرا در خانه كعبه كه محل ظهور اسلام است شكافي پديد نيامد و بتان بيجان از جايگاه خود فرو نريختند كه لااقل تنبهي (= هوشياري و بيداري) براي قريش باشد و اخطار او مؤثرتر از خاموش شدن آتشكده بشود؟ چرا مقارن بعثت معجزهاي ظاهر نشد كه تمام قريش را به ايمان كشاند و سيزده سال رسول محبوب او مورد آزار و عناد قرار نگيرد؟ چرا در دل خسرو پرويز فروغي نتابيد تا نامه حضرت را پاره نكند، هم خود ايمان آورد و هم به تبعيت او بر سراسر ايران نور اسلام بتابد و بدون جنگ قادسيه و نهاوند شاهنشاهي ايران زير پرچم اسلام درآيد؟
سالها پيش از اين از نويسنده بزرگ فرانسه “ارنست رنان” كتابي تحت عنوان “زندگاني عيسي” خواندم كه در آن با مهارت يك نقاش چيره دست سيماي روشن و زندهاي از حضرت مسيح ترسيم شده است. چندي بعد كتاب ديگري از نويسنده موشكاف آلماني “اميل لودويك” به عنوان “پسر آدم” به دستم افتاد كه به قول خود او با فقدان مدارك تاريخي قابل اعتماد و با نداشتن تصويري از عيسي، شخصيت وي را به گونهاي موجه و روشن نشان داده است.
من در اين مختصر داعيه ترسيم 23 سال از عمر 63 ساله حضرت محمد را ندارم و بدون تواضع دروغين نه موهبت و ظرافت فكري “رنان” را در خود ميبينم و نه شكيبايي كافي و نيروي تحقيق “اميل لودويك” را تا بتوانم شخصيت قوي و قدرت روحي مردي را ترسيم كنم كه مانند لنين حادثهآفرينترين موجود تاريخ بشريتش بايد خواند، با اين تفاوت كه پشت سر لنين حزبي نيرومند و مؤثر قرار داشت ولي محمد با دست خالي و ياراني بسيار معدود، پاي به ساحت (= صحنه، ميدان) تاريخ گذاشت و يگانه وسيله كار او قرآن بود و قرآن. نه، من نه در خود چنين شكيب را سراغ دارم و نه آن همت را كه با امواج كوه پيكر و مقاومتناپذير خرافات به ستيزه برخيزم. قصد من از اين مختصر بيرون كشيدن خطوطي چند و بيرون انداختن شبحي است كه از خواندن قرآن و سير اجمالي پيدايش اسلام در ذهنم پديد آمده است، راست و صريحتر بگويم:
يك انديشه يا ملاحظه روانشناسي مرا به نگاشتن اين يادداشتها برانگيخته است و آن بيان اين مطلب است كه در تحت تأثير عقيده خرد و ادراك آدمي از كار ميافتد. چنان كه ميدانيم عقايدي از طفوليت به شخص تلقين شده و زمينه انديشههاي او قرار ميگيرد و آن وقت ميخواهد همه حقايق را به آن معتقدات تلقيني كه هيچ مصدر عقلايي ندارد منطبق سازد. حتي دانشمندان نيز به جز عدهاي انگشت شمار به اين درد دچارند و نميتوانند قوه ادراك خود را به كار اندازند و اگر هم بتوانند به كار اندازند براي تأييد عقايد تلقيني است. بشري كه وجه امتيازش قوه ادراك است و با قوه ادراك مسائل رياضي و طبيعي را حل ميكند، در امور عقيدهاي خواه سياسي و خواه ديني پاي روي عقل و حتي مشهودات ميگذارد.
از دوران كودكي حضرت محمد اطلاعات زيادي در دست نيست. طفلي بدون وجود پدر و مادر در خانه عموي خويش زندگي ميكند، عمويي با رأفت و شفقت ولي كم بضاعت، براي اين كه عاطل و باطل نمانده و به زندگي او كمكي كرده باشد اشتران ابوطالب و ديگران را براي چرا به صحرا برده تا هنگام غروب در صحراي خشك و عبوس مكه تك و تنها به سر ميبرد.
كودكي با هوش و حساس كه چند سالي بدين گونه روز را به شام ميرساند. رنج ميبرد و پيوسته رنج را چون سقزي تلخ ميخايد (= جويدن)، چرا يتيم و بيپدر به دنيا آمده است؟ چرا مادر جوان و يگانه كانون مهر و نوازش را بدين زودي از دست داده است؟ سرنوشت كور چرا جّد بزرگوار و توانايش را پس از مرگ مادر از كفش ربود تا ناچار به خانه عمو پناه برد؟ عموي او خوب و نيك كردار، اما معبل (عايلهدار، عيالوار، عيالمند) و فاقد استطاعت است از اين رو نميتواند او را مانند بنياعمام (عموزادگان، پسرعموها) و اطفال همشأن او نگاهداري كند. عموهاي ديگر چون عباس و ابولهب در نعمت ميگذرانند و به وي توجهي ندارند همه اين ناملايمات در روح كودك حساس در طي چند سال تلخي و مرارت ريخته است.
در خاموشي و تنهايي اين صحراي بيبركت كه شتران تمام نيروي خود را در گردن ميگذارند تا از لاي سنگها مگر خار و علفي بيابند، در اين ساعتهاي خالي و ملالانگيز جز فكر كردن و ناخشنودي را در ذهن پرورش دادن چه ميتوان كرد؟
ناخشنودي از سرنوشت شخص را تلخكام و اعصاب را در چشيدن رنج حرمان حساستر ميكند، خاصه هنگامي كه شخص به خود واگذار شود و موجبي براي انصراف فراهم نباشد. در زير و رو كردن موجبات ناسازگاري بخت، انديشه پيوسته در حركت است و ناچار مسيري پيدا ميكند. به خوبي ميتوان فرض كرد كه با مرور زمان، سير انديشه اين طفل به سوي نظام اجتماعي برود و منشاء بخت بد را در آن جا جستجو كند.
پسرهاي هم شأن و هم سن او در رفاه و خوشي به سر ميبرند زيرا پدرانشان مباشر امور خانه كعبهاند. در مراسم حج به زائران كعبه نان و آب ميفروشند و حوايج آنها را رفع ميكنند. كالاهايي كه از شام آوردهاند به بهاي خوبي ميفروشند و محصول آنان را به قيمت ارزاني ميخرند و از اين راه سود فراوان برميگيرند و طبعاً فرزندانشان نيز بهرهمند از اين توليت و داد و ستد با باديهنشيان ميشوند.
طوايف بيشمار، چرا به كعبه روي ميآورند و مايه ثروت و سيادت قريش ميشوند؟ براي اين كه خانه كعبه مقر بتهاي نامدار است، براي اين كه در كعبه سنگ سياهي قرار دارد كه در نظر اعراب مقدس است و طواف به دور آن را مايه خوشبختي و نجات ميدانند، براي اين كه بايد فاصله ميان صفا و مروه را هروله (رفتاري ميان دويدن و رفتن، با يك پا راه رفتن) كنان بپيمايند تا بر دو بتي كه بر قله اين دو تپه قرار دارد نيايش و نياز برند، براي اين كه در حين طواف و در اثناي دويدن ميان صفا و مروه هر طايفهاي بت خود را به صداي بلند بخواند و انجام حاجات خود را مسئلت نمايد.
با آن هوش تند و با آن حسساسيت شديد اعصاب و انديشه روشن، محمد يازده، دوازده ساله از خود ميپرسد “آيا در اين سنگ سياه نيرويي نهفته است و آيا از اين مجسمههاي بيحس و حركت كاري ساخته است؟” و شايد اين شك و بدگماني به سنگ سياه و بتان گوناگون، ناشي از تجربه و آرمايش شخصي سرچشمه گرفته باشد. هيچ بعيد نيست كه خود او با شوق و اميد يك قلب شكسته و روح رنجديده بدانها روي آورده و اثري نيافته باشد. آيا آيه :“ واَلرّجْزَ فَاهْجُرْ = از ميان پليدي اجتناب كن”كه سي سال بعد از دهان مباركش بيرون آمده است مؤيد اين فرض و حدس نيست، هم چنين آيه شريفه:
“ وََ وَجَدَكَ ضَالاً فَهَدي”
خداوند تو را گمراه يافت پس هدايتت فرمود”.
قرينهاي مثبت بر اين احتمال نيست؟ آيا بزرگان قريش خود اين مطلب واضح و بديهي را نميدانند؟ چگونه ممكن است آنها كه پيوسته مقيم اين بارگاهند و اثري از حيات و حركت و فيض و رحمت در آنها نيافتهاند چنين واقعيتي را ندانند؟ پس سكوت آنها و احترام آنها به “لات” و “منات” و “عزي” مبني بر چه مصلحتي است؟ احترام امامزاده با متولي است. اگر اين توليت از آنها گرفته شود، چيزي عايد آنها نميشود و همان تجارتي كه با شام دارند نيز از رونق ميافتد زيرا ديگر كسي به مكه نميآيد كه متاع آنها را گران بخرد و متاع خود را ارزان بفروشد.
در خاموشي بيپايان صحرا و در تنهايي وحشتناك اين روزهايي كه شتران سرگرم قوت لايموت بودند و آفتاب گدازنده لاينقطع ميتابيد در روح حساس و رويازاي محمد همهمهاي برپا ميشد، همهمهاي كه با فرا رسيدن شب فرو مينشست زيرا غروب آفتاب او را به زندگاني واقعي برميگردانيد. بايد اشتران را گرد آورد و روي به شهر گذارد، براي آنها بخواند، بر آنها هي زند، از پراكندگيشان جلوگيري كند تا شبانگاه سالم و درست به صاحبانشان برگرداند. همهمه خاموش ميشد براي اين كه در تاريكي شب شكل رويا به خود گيرد. همهمه خاموش ميشد براي اين كه فردا در خلوت يكنواخت صحرا برگردد و خوش خوش در اعماق ضمير او چيزي به ظهور پيوندد.
اين طبايع در خود فرو رفته و سرگرم پندار و روياي دروني كه موجبات زندگاني آنها را از غوغاي خارجي دور ساخته و سرنوشت ظالم از بهرهمنديهاي حيات محرومشان كرده است در خلاء صحراي خاموش ناچار بيشتر به خود فرو ميروند تا وقتي كه شبحي نامترقب پديد آيد و در اعماق وجود خويش صداي امواجي را بشنوند، امواج يك درياي ناپيدا و مجهول.
چند سالي بدين نحو گذشت تا واقعهاي روي داد كه اثر تازهاي در جان او گذاشت.
در سن يازده سالگي با ابوطالب به شام رفت و مايهاي بدين حركت و غوغاي دروني رسيد، دنيايي تازه و روشن كه اثري از جهالت و خرافت و نشاني از زمختي و خشونت ساكنان مكه در آن نبود.
در آن جا با مردماني مهذبتر، محيطي روشنتر عادات و آدابي برتر مواجه شد كه مسلماً تأثيري ژرف در جان وي گذاشت. در آن جا زندگاني بدوي و خشن و آلوده به خرافات قوم خود را بهتر حس كرد و شايد آرزوي داشتن جامعهاي منظمتر و منزهتر از خرافات و پليدي و آراسته به مبادي انساني در وي جان گرفت.
تحقيقاً معلوم نيست در اين نخستين سفر با اهل ديانتهاي توحيدي تماسي گرفته است يا نه، شايد سن او اقتضاي چنين امري نداشته است ولي مسلماً در روح حساس و رنج كشيده او اثري گذاشته است و شايد همين اثر او را به سفري ديگر تشويق كرده باشد و برحسب اخبار متواتر در سفر بعدي چنين نبوده و فكر تشنه و كنجكاو او بهرهاي وافر از ارباب ديانات گرفته است.
چنان كه اشاره شد از دوران كودكي حضرت محمد اخباري در دست نيست و اين امر خيلي طبيعي و معقول است. دوره زندگاني كودكي يتيم كه در كفالت عموي خويش روزگار ميگذرانده است نميتواند متضمن حوادثي مهم باشد. كسي به وي توجهي نداشته است تا از وي خاطرهاي داشته باشد و آن چه ما اكنون مينويسيم از حدود فرض و حدس خارج نيست كودكي تك و تنها هر روز با شتران به صحرا ميرود، در تنهايي اين روزهاي يكنواخت در خود فرو ميرود و سرگرم تخيلات و روياها ميشود.
شايد آيات قرآني كه سيسال بعد از روح متلاطم او فرو ريخته است نمونهاي باشد از اين تأملات و تأثر از عالم خلقت.
اَفَلاَ يَنظُرُونَ اِليِ اِلابِلِ كَيفَ خُلقَت(17) وَاليِِ اِلّسَمَاء كَيُف رُفَعَتَ (18) وَ الَيَ الجِباِلِ كَيَفِ نُصِبَتُ (19) و اِلي الَارِض كَيَفَ سُطِحَت (20)
تأمل در سورههاي مكي جان پر از روياي كسي را نشان ميدهد كه از تنعمات (جمع تنعم، به ناز و نعمت زيستن) زندگاني به دور افتاده است و با خويشتن و با طبيعت نجوايي دارد و گاهي خشم خود را بر متكبران مغرور و بيارزش چون “ابولهب” و “ابوالاشد” فرو ميريزد.
بعدها كه محمد به دعوت برخاست مخصوصاً پس از توفيق يافتن و بالا رفتن شأن او مؤمنان از خزانه معمور تخيلات خود حوادثي آفريدند كه نمونهاي از آن را در فصل پيش از طبري و واقدي آورديم. در اين جا اشارهاي هر چند مختصر به يك مطلب ضرورت دارد:
مسلمانان اوضاع حجاز و به خصوص مكه را قبل از بعثت تاريكتر از آن چه هست ترسيم ميكنند و معتقدند ابداً فروتني از فكر سليم و توجه به خداوند در آن نتابيده و جز عادات سخيف و احمقانه ستايش اصنام چيز ديگري مشاهده نشده است.
شايد اصرار در اين امر بدين منظور بوده است كه ارزش بيشتري به ظهور و دعوت رسول بدهند. اما بسياري از نويسندگان محقق عرب چون “علي جواد، عبدالله سمان، دكتر طه حسين، (حسين) هيكل، محمد عزت دروزه، استاد حداد و غيره هم معتقدند كه حجاز در قرن ششم ميلادي بهرهاي از تمدن داشته و خداشناسي آن قدرها كه خيال ميكنند مجهول نبوده است.
از نوشتههاي اين محققان و از قرائن و روايات عديده چنين بر ميآيد كه در نيمه دوم قرن ششم ميلادي عكسالعملي بر ضد بْت پرستي در حجاز ظاهر شده بود.
اين عكسالعمل تا درجهاي مرهون تأثير طوايف يهود كه بيشتر در يثرب بودند و مسيحيان است كه از شام به حجاز ميآمدند و تا درجهاي مولود فكر اشخاصي است كه به نام حنفيان مشهورند.
در سيره ابنهشام آمده است كه قبل از آغاز دعوت اسلام:
روزي قريش در نخلستاني نزديك طائف اجتماع كرده بودند و براي عْزّي كه معبود بزرگ بنيثقيف بود عيد گرفته بودند، چهار تن از آن ميان جدا شدند و با يكديگر گفتند اين مردم راه باطل ميروند و دين پدرشان ابراهيم را از دست دادهاند. سپس بر مردم بانگ زدند: ديني غير از اين اختيار كنيد، چرا دور سنگي طواف ميكنيد كه نه ميبيند و نه ميشنود، نه سودي ميتواند برساند و نه زياني، اين چهار تن عبارت بودند از ورقة بن نوفل، عبيداللهبن جحش، عثمانبن حويرث، زيدبن عمرو، از آن روز خود را حنيف ناميدند و به دين ابراهيم درآمدند. راجع به شخص اخيرالذّكر نمازي يا دعايي روايت كردهاند كه ميگفت:“ لبّيك حقاً حقاً، تعبّداً ورقا عذت بما عاذبه ابراهيم انني لك راغم مهما جشمني فاني جاشم”. و پس از آن سجده ميكرد.
با آن كه اكثريت قاطع جزيرةالعرب در تاريكي جهل و خرافات فرو رفته بودند و پرستش اصنام شيوه غالب ساكنان اين سرزمين بود، در گوشه و كنار آن آيين خداپرستي به چشم ميخورد. در خود حجاز مخصوصاً يثرب به سبب وجود طوايف مسيحي و يهودي پرستش خداي يگانه يك امر تازهاي نبود.
قبل از حضرت محمد انبيايي در نقاط مختلف عربستان به دعوت مردم و نهي از پرستش اصنام برخاسته بودند كه ذكر چند تن از آنها در قرآن آمده است مانند: هود در قوم عاد و صالح در قوم ثمود، و شعيب در مدين.
روايان عرب از حنظلةبن صفوان و خالدبن سنان و عامرين ظرب عدواني و عبدالله قضاعي نام ميبرند. قسّبن ساعده ايادي، كه خطيبي بود توانا و شاعري فصيح در كعبه و بازار عكاظ (يكي از بازاهاي معروف عرب در جاهليت) با خطبهها و اشعار خود مردم را از پرستش اصنام منع ميكرد.
اميةبن ابوصلت كه از اهل طائف و قبيله بنيثقيف و معاصر حمد بود يكي از مشاهير حنفاء است كه مردم را به خداشناسي و يزدانپرستي دعوت ميكرد. او زياد به شام سفر ميكرد و با راهبان و علماي يهود و مسيحي به گفتگو ميپرداخت. در آن جا بود كه خبر ظهور محمد را شنيد و معروف است كه آن دو را ملاقاتي دست داد ولي او اسلام نياورد و به طائف رفت و به ياران خود گفت: من بيش از محمد از كتاب و اخبار ملتها اطلاع دارم و علاوه بر اين زبان آرامي و عبراني ميدانم پس به نبوت احق (برازنده) و اولي (شايسته و لايقتر) هستم. در صحيح بخاري حديثي از حضرت رسول هست كه فرمود: كاد امية بن ابوالصلت ان يسلم. يعني نزديك بود اميةبن ابوصلت ايمان آورد.
شعر مخصوصاً اشعار دوره جواني ملل آينه عواطف و عادات آنهاست. در اشعار دوره جاهليت به ابياتي برميخوريم كه گويي يكي از مسلمانان گفته است، مانند اين دو بيت زهير:
فلا تتمو الله ما في نفوسكم ليخفي و مهما يكتم الله يعلم
يؤخر فيوضع في كتاب فيدخر ليوم الحساب او يعجل فينفقم
عبداللهبن ابرص ميگويد:
من يسئل الناس يحرموه
رسـائـلالله لايـخيـب
بالله بدرك كل خير
والقول في يعضه تغليب
والله ليس لي شريك
علام ما اخفت القلوب
و خود حضرت محمد گاهي به اين بيت لبيد استشهاد ميفرمود:
الا كل شي ما سو الله باطل
و كل نعيم لا محالة زائل(جز خداوند همه چيز باطل است و هر خوشي فناپذير است.)
چنان كه ملاحظه ميكنيد قبل از اسلام كلمه جلاله الله در آثار بسياري از شعرا آمده و بسياري از مشركان قريش نام عبدالله داشتهاند كه از آن جمله نام پدر خود حضرت محمد است، و اين نشانه آن است كه با كلمه بيگانه نبودهاند و حتي چنان كه در قرآن اشاره است بتها وسيله تقرب بودهاند.
يكي ديگر از شعراي جاهليت به نام عمروبن فض صريحاً مشهور اعراب بوده است:
تركت الات و العزي حميعاً
كذالك يفع الجلد الصبور
فلا الغري ازور ولا ابنتيها
ولا صنمي بني عنم ازور
ولا هبلاً از وروكان ربا
لنافي الدهراذ حلمي صغير(لات و عزي را ترك كردم و شخص شكيبا چنين كند. ديگر نه عزي و نه دو دخترش را زيارت ميكنم و نه دو بت بني غنم و هبل را.)
پس دعوت به ترك بتپرستي و روي آوردن به خداوند بزرگ يك امر بيسابقهاي نبوده است ولي بيسابق اصرار و پافشاري در اين امر است. اعجاز محمد در اين است كه از پاي ننشست و با تمام اهانتها و آزارها مقاومت كرد و از هيچ تدبيري روي نگردانيد تا اسلام را بر جزيرةالعرب تحميل كرد، قبايل مختلف اعراب را در تحت يك لوا درآورد، اعرابي كه از امور ماوراءالطبيعه به كلي بيگانهاند و مطابق طبيعت بدوي خود به محسوسات روي ميآوردند و جز جلب نفع آني هدفي ندارند، جز تعدي و دست درازي به خواسته ديگران كاري از آنها ساخته نيست. و هدف آنها تسلط و حكومت است. چنان كه اشاره شد، ابوجهل به اخنسبن شريق ميگفت:
“ اين پيغمبر بازي، نقشي (تأتر و نمايشي) است كه بنو (بني، پسران) عبد مناف براي رسيدن به سيادت (رياست) بازي ميكنند“ و همين فعل را يزيد ابن معاويه در سال 61 هجري تكرار ميكند كه كاش آنهايي كه در جنگ بدر از محمد شكست خوردند اكنون ميديدند كه چگونه بر بنيهاشم غلبه كرده و حسين را كشتهايم و در آخر صريحاً ميگويد:
لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء ولا وحي نزل
در آخر اين فصل بايد افزود كه همه ادباي محقق عرب در ادبيات دوران جاهليت متفقالكلمه نيستند و به درستي و اصالت بعضي از آنها شك دارند ولي مسلم اين است كه آثار خداپرستي و نفرت از اوهام بتپرستي در قرن ششم ميلادي در حجاز آغاز شده بود.
در اين اواخر محققان بزرگي از باختريان (غربيان) چون نلدكه، گولد زيهر، كريمر، آدم متز، بلاشر و دهها دانشمند ديگر در تاريخ پيدايش و نشو و نماي اسلام، در تنظيم و تفسير قرآن و شأن نزول آيات آن، در كيفيت پيدايش حديث و تحولات و بسط و نمو آن تحقيقات دامنهداري كرده و مسئله را صرفاً از لحاظ (= نظر) علمي زير ذرهبين تحقيق گذاشته و هيچ گونه تعصبي در پايين آوردن شأن اسلام نشان ندادهاند و در تحقيقات و تتبعات خود از منابع موثق اسلامي استفاده كردهاند.
اما با كساني كه تعصب ديني، بينش آنها را تار كرده و حضرت محمد را ماجراجو، رياستطلب و در ادعاي نبوت دروغگو خوانده و قرآن را وسيلهاي براي نيل به مقصد شخصي و رسيدن به رياست و قدرت گفتهاند اگر اينان همين عقيده را در باره حضرت موسي و عيسي ابراز ميداشتند مطلبي بود و از موضوع بحث ما خارج ولي آنها موسي و عيسي را مأمور خدا ميدانند و محمد را نه.
چرا؟ هيچ گونه دليل عقلپسندي در گفتههاي آنان ديده نميشود.
با اينان خوب است نخست در اصل نبوت گفتگو كرد، چرا نبوت را يك امر ضروري و مسلم ميدانند تا در مقام سبك سنگين كردن آن برآيند و آن گاه يكي را تصديق و ديگري را انكار كنند.
بسي از دانشمندان فكور و روشنبين چون محمدبن زكرياي رازي و ابوالعلاء معرّي منكر اصل نبوتند و آن چه علما كلام ميگويند و در اثبات نبوت عامه ميآورند نارسا و ناسازگار با منطق ميدانند. علماي علم كلام در باب اثبات نبوت چه ميگويند كه خلايق را از شر، بدكاري دور كند، اما طرفداران اصالت عقل ميگويند:
- اگر خداوند تا اين درجه به خوبي و نيكي و نظم و
آسايش مردم علاقه داشت چرا همه را خوب نيافريد، چرا شر و بدي را در نهاد خلق نهاد تا نيازي به فرستادن رسول پيدا شود؟
خواهند گفت: خداوند شر و بدي نيافريده است زيرا خدا خير محض است و اين طبيعت خود آدمي است كه استعداد شر و خير هر دو در آن هست.
خواهيم گفت: اين طبيعت را، اين طبيعتي كه امكان شر و بدي و هم چنين امكان خير و نيكي در او هست كه به اين افراد داده است؟
انسان ساخته شده، پا به عرصه حيات ميگذارد. طبيعت پدر و مادر و خواص مزاجي آنها در بستن نطفه تأثير ميكند و نوزاد با خصايص جسمي و بالطبع با خصايص روحي و معنوي كه لازمه تركيبات جسمي و مادي اوست قدم به دنيا مينهد، همان طور كه اراده آدمي در رنگ چشم و شكل بيني و كيفيت حركت قلب، بلندي و كوتاهي قامت، قوه ديد يا ضعف كليه او كمترين اثري ندارد در كيفيت تركيب مغز و اعصاب و تمايل دروني خود نيز دستي ندارد. اشخاصي فطرتاً آرام و معتدل و اشخاص ديگر ذاتاً تند و سركش و افراط كارند. مردمان نيكومنش مخل آزادي ديگران نميشوند و به حق سايرين تجاوز نميكنند و كسان ديگر از هيچ گونه زورگويي دست برنميدارند.
آيا ارسال رسل براي اين است كه اين طبايع را تغيير دهد؟ مگر با موعظه ممكن است سياهپوستي را سفيد كرد تا بتوان طبع مايل به شّر را مبدل به طبع مايل به خير ساخت؟ اگر چنين بود چرا تاريخ بشرهاي متدين از لوث جرائم و خشونت و اعمال غير انساني لبريز است؟
پس ناچار بايد به اين نتيجه برسيم كه خداوند از فرستادن انبياء بر مردم كه همه خوب شوند و به خير گرايند نتيجه مطلوب را نگرفته است و در انديشه يك شخص واقعبين راه مطمئن ديگري براي رسيدن به اين هدف وجود دارد و آن اين است كه قادر متعال همه را خوب بيافريند.
متشرعين در برابر اين ملاحظه جوابي حاضر دارند كه دنيا دار (سراي) امتحان است. بايد خوب از بد متمايز شود لتميز الخبيث من الطيب. فرستادن انبياء نوعي اتمام حجت است تا هر كه از دستور آنها پيروي كرد به بهشت رود و آن كه سرباز زد به سزاي كردار بد خويش برسد. منكران اصل نبوت گويند:
- اين سخن عاميانه است، امتحان براي چه؟ آيا خداوند ميخواهد بندگان را امتحان كند؟ اين سخن غلط است، خداوند از سراير و مكنونات بندگان آگاهتر از خود بندگان است. آيا براي اين كه بر خود بندگان معلوم گردد كه بدند؟ آنها خود را بد نميدانند و بديها را كه مرتكب شدند شر نميدانند، از اين رو مرتكب شدند.
آنها برحسب فطرت و طبيعت خود رفتار كردهاند. اگر طبيعت تمام افراد يكسان بود دليلي نبود كه عدهاي از پيغمبر پيروي كنند و عدهاي نكنند. به عبارت ديگر اگر استعداد خوبي و بدي و خير و شر متساوياً در نهاد آنها بود بل ضروه يا بايد همگي پيروي كنند يا نكنند.
از اين گذشته متشرعين نبايد فراموش كنند كه دهها آيه در قرآن هست كه گمراهي و هدايت خلق را تابع مشيت خداوندي گفته است:
“ اِنّكِ لاتَهْدِي مَنْ اَحبَبتَ وَ لكِنّ اللهَ يَهدي مِنَ يَشاءُ”
تو هر كه را بخواهي نتواني هدايت كرد.ولی خداوند هرکه را که خواست هدایت میکند (سوره قصص آیه 56) و در آیه 23 سوره زمر میفرماید: و
“ وَ مَن يُظلِلِ اللهُ فَمالَهُ مِن هاد”
كسي را كه خداوند گمراه كرد هدايت كنندهاي نخواهد داشت.
در سوره محمد آيه 13 (اين آيه در سوره سجده آمده است) ميفرمايد:
“ وَلَوْ شِئنا لاتَينا كُلّ نَفَسٍ هُديها” اگر ميخواستيم هدايت نصيب اشخاص ميكرديم و آيههاي عديده ديگر مشعر است كه هدايت و گمراهي با خداوند است و آوردن همه آنها در اين جا ما را از موضوع خود خارج ميكند و سخن به درازا ميكشد ولي از همه آنها يك مطلب مسلم حاصل ميشود كه بدون مشيت الهي هدايت صورت نميگيرد. علاوه بر اين ريشه اين از جامعه انساني كنده نشد. پس قدر مسلم اين است كه نتيجه مطلوب از فرستادن انبياء به دست نيامده و بيهوده متكلمان در اثبات نبوت عامه رنج ميبرند.
اثبات نبوت عامه كه علماء كلام ، خواه در دنياي اسلام، خواه در ساير اديان سخت بدان كوشيدهاند يك امر شكپذير و با موازين علقي غيرقابل اثبات است. زيرا اثبات وجود پروردگار كه انبياء خود را فرستاده او ميدانند متوقف بر اين است كه جهان را حادث و مسبوق به عدم بدانيم. اگر دنياي هستي نبوده و بود (موجوديت يافته) است طبعاً آفرينندهاي آن را ايجاد كرده است ولي خود اين امر قابل اثبات نيست. ما چگونه ميتوانيم به يك شكل قطعي بگوييم زماني بوده است كه جهان نبوده و نشاني از هستي نبوده است؟
اين فرض كه زماني بوده است كه جهان نبوده و خورشيد ما و كرههاي تابع آن وجود نداشتهاند قابل تصور و قابل تصديق است اما اين كه مواد تشكيل دهنده آن نيز نبوده است و هستي آنها از عدم به وجود آمده است چندان معقول به نظر نميرسد بلكه معقول، خلاف آن است يعني موادي وجود داشته است كه از پيوستن آنها به يك ديگر خورشيدي متولد شده است بدون اين كه از عوامل اين تركيب و كيفيت اين پيدايش اطلاعي قطعي داشته باشيم. به همين دليل اين فرض موجه و معقول است كه پيوسته خورشيدها خاموش ميشوند و خورشيدهاي ديگري پا به عرصه هستي ميگذارند و به عبارت ديگر حدوث به صورت، تعلق ميگيرد نه به ماهيت و اگر چنين باشد اثبات وجود صانع دشوار ميشود.
صرف نظر از اين قصيه دشوار و غير قابل حل، اگر فرض كنيم جهان هستي نبوده و به اراده خدواند قادر هست شده، عقل در علت غايي آن حيران ميشود و با همه جهد و پرش فكري نميتواند به حل اين غامض ديگر دست يابد كه چرا عالم به وجود آمد و قبل از آن چرا عالمي وجود نداشت؟ چه امري خداوند را به آفرينش برانگيخت؟
پس همه اين امور از لحاظ استدلال عقلي صرف لاينحل ميماند چنان كه اثبات وجود صانع يا نفي آن با استدلال عقلي صرف دشوار و تقريباً ممتنع است.
در اين گيرودار يك امر غير قابل انكار باقي ميماند آن هم براي ما ساكنان كره زمين و آن اين است كه آدميان نميخواهند در رديف ساير جانوران كره زمين باشند. چون انديشه دارند، از دورترين زماني كه حافظه بشر به خاطر دارد قابل به مؤثري در عالم بوده پيوسته پنداشتهاند وجودي اين دستگاه را به كار انداخته و در خير و شر مؤثر بوده است.
مبناي اين عقيده هر چه باشد خواه انديشه، خواه غرور و خودپسندي و متمايز بودن از ساير حيوانات، بشر را به ايجاد ديانات برانگيخته است.
در ابتداييترين و وحشيترين طوايف انساني، ديانت بوده و هست تا برسد به مترقيترين و فاضلترين اقوام، نهايت در اقوام اوليه يا اقوام وحشي كنوني اين معتقدات آلوده به اوهام و خرافات است و در ملل راقيه در پرتو فكر دانشمندان و بزرگان انديشه ديانت به صورت تعاليم اخلاقي و نظامات اجتماعي درآمده است كه بالمال آنها را از حال توحش درآورده و به ايجاد نظم و عدالت و آسايش زندگاني رهبري كرده است.
اين تحول و اين سير به طرف خوبي مرهون بزرگان است كه گاهي به اسم فيلسوف، گاهي به نام مصلح، گاهي به نام قانونگذار و گاهي به عنوان پيغمبر ظاهر شدهاند.
حمورابي، كنفوسيوس، بودا، زردشت، سقراط، افلاطون و … در اقوام سامي پيوسته مصلحان به صورت پيغمبر درآمدهاند، يعني خود را مبعوث از طرف خداوند گفتهاند. موسي به كوه طور رفته الواح نازل كرده و قوانيني در اصلاح شئون بنياسرائيل وضع كرده است.
عيسي، يهود را سرگرم اوهام و خرافات يافته، پس قد برافراشته و به تعاليم اخلاقي پرداخته و خداوند را به صورت پدري مشفق و خيرخواه معرفي كرده يا خود خويشتن را پسر آن پدر آسماني خوانده است و يا حواريون چنين عنواني به وي دادهاند و يا انّجيلهاي (متي، يوحنا، مرقس و لوقا) چهارگانه، صورت مشوش و مبسوطي است از گفتههاي مجمل او.
در آخر قرن ششم ميلادي مردي به نام محمد در حجاز قيام كرده و نداي اصلاح در داده است. چه تفاوتي ميان او و موسي و عيسي هست؟ متشرعان سادهلوح، دليل صدق نبوت را معجزه قرار ميدهند و از همين روي تاريخ نويسان اسلام صدها بلكه هزارها معجزه براي حضرت محمد شرح ميدهند. شگفتانگيزتر اين كه يك دانشمند مسيحي به نام حداد، كتابي تأليف كرده است به نام “ القرآن و الكتاب” كه گواه وسعت دامنه تحقيقات و اطلاعات اوست.
او در اين كتاب با شواهد عديده قرآني نشان داده است كه از حضرت محمد معجزهاي ظاهر نشده است و قرآن را نيز معجزه نميداند. آن وقت در كمال سادهلوحي اعجاز را دليل بر نبوت آورده و استشهاد به معجزات موسي و عيسي ميكند درحالي كه همه آن معجزات در ميان اوهام و پندارها غير قابل رؤيت است. آيا اگر حضرت مسيح مرده را زنده ميكرد، در تمام جامعه يهود آن تاريخ يك نفر پيدا ميشد كه بر پاي او نيفتد و به او ايمان نياورد؟
اگر خداوند به يكي از بندگانش اين قدرت را عطا فرمايد كه مرده را زنده كند، آب رودخانه را از جريان باز دارد، خاصيت سوزاندن را از آتش سلب كند، تا مردم به او ايمان بياورند و دستورهاي سودمند او را به كار بندند، آيا سادهتر و عقلانيتر نيست كه نيروي تصرف در طبايع مردم را به وي بدهد و يا مردم را خوب بيافريند؟
پس مسئله رسالت انبياء را بايد از زاويه ديگر نگريست و آن را يك نوع موهبت و خصوصيت روحي و دماغي فردي غير عادي تصور كرد.
مثلاً در بين جنگجويان گاهي به اشخاصي چون كوروش، سزار، اسكندر، ناپلئون و نادر برميخوريم كه بدون تعليمات خاصي در آنها موهبت نقشهكشي و فن غلبه بر حريف موجود است. يا در عالم دانش و هنر اشخاصي چون انيشتن، ارسطو، اديسون، هومر، ميكلآنژ، لئوناردو داوينچي، بتهوون، فردوسي، حافظ، ابن سينا، نصيرالدين طوسي، معّري و صدها عالم، فيلسوف، هنرمند، مخترع و مكتشف ظهور كردهاند كه با انديشه و نبوغ خود تاريخ تمدن بشر را نور بخشيدهاند. چرا نبايد در امور روحي و معنوي چنين امتياز و خصوصيتي در يكي از افراد بشر باشد؟
چه محظور عقلي، در راه امكان پيدا شدن افرادي هست كه در كنه روح خود، به هستي مطلق انديشيده و از فرط تفكر كمكم چيزي حس كرده و رفتهرفته نوعي كشف، نوعي اشراق باطني و نوعي الهام به آنان دست داده باشد و آنها را به هدايت و ارشاد ديگران برانگيزد؟
اين حالت در حضرت محمد از دوران صباوت بوده از اين رو در مسافرت خود به شام به تجارت اكتفا نكرده بلكه با راهبان و كشيشان مسيحي تماسهاي متعدد گرفته و حتي هنگام گذشتن از سرزمينهاي عاد و ثمود و مدين به اساطير و روايات آنها گوش داده و در خود مكه با اهل كتاب آمد و شد داشته، در دكان جبر(جبر در نزديكي مروه دكاني داشت و محمد زياد نزد او ميرفت و مينشست. قريش گفتند محمد اين سخنان را از جبر ياد ميگيرد. آيه 103 سوره نحل جواب اين شايعه است كه جبر اعجمي است و قرآن عربي و فصيح است. ولقد تعلم انهم يقولون اٍنما يعلمه بشر لسان الدي يلحدون اليه اعجمي و هذا لسان عربي مبين. هم چنين نام اشخاص ديگري چون “عايش علام حوبطب” در سيرهها هست كه داراي كتاب و معلومات بود و حضرت قبل از بعثت با وي رفت و آمد داشت. سلمان فارسي، بلال حبشي و حتي ابوبكر صديق نيز قبل از بعثت با حضرت رسول تفاهم و مذاكرات داشتهاند.) ساعتها مينشسته و با ورقةبن نوفل پسر عموي خديجه كه ميگويند قسمتي از انجيل را به زبان عربي ترجمه كرده است، در معاشرت دايم بوده است و همه اينها شايد آن همهمهاي را كه پيوسته در اندرون وي بوده مبدل به غوغايي كرده است.
داستان بعثت رواياتي كه در سيرهها و احاديث ديده ميشود و شخص انديشمند ژرفبين ميتواند از خلال آنها پي به حقايق ببرد، هم چنين از قراين و اماراتي كه يك حركت و جنب و جوش غير اختياري در روح حضرت محمد پيدا شده و او را مْسخر عقيدهاي ساخته بود تا سرانجام منتهي به رؤيا يا اشراق يا كشف باطني و نزول پنج آيه نخستين سوره علق گرديد.
“ اِقرَأ بِاسِمِ رَبّكِ الّذَِي خَلَقَ.خَلَقَ الاِنسانَ مِن عَلَقِ اقَرَاء وِ رَبّك اَلاكِرمُ، اَلّذي عَلَمّ بِالقَلَمَ، عَلّمَ اِلاَنسانَ مالَم يَعْلَم”
حضرت محمد هنگام بعثت چهل سال داشت، قامت متوسط رنگ چهره سبز مايل به سرخي، موي سر و رنگ چشمان سياه. كمتر شوخي ميكرد و كمتر ميخنديد دست جلوي دهان ميگرفت. هنگام راه رفتن بر گامي تكيه ميكرد و خرامش (خوش خرام) در رفتار نداشت و بدين سوي و آن سوي نمينگريست. از قراين و امارات بعيد نميدانند كه در بسياري از رسوم و آداب قوم خود شركت داشت ولي از هر گونه جلفي و سبكسري جوانان قريش بركنار بود و به درستي و امانت و صدق گفتار، حتي ميان مخالفان خود، مشهور بود. پس از ازدواج با خديجه كه از تلاش معاش آسوده شده بود به امور روحي و معنوي ميپرداخت، چون اغلب حنفيان. حضرت ابراهيم در نظر وي سرمشق خداشناسي بود و طبيعتاً از بتپرستي قوم خود بيزار. به عقيده دكتر طه حسين غالب بزرگان قريش حقيقتاً از بتپرستي عقيدهاي به بتان كعبه نداشتند ولي چون عقيده رايج اعراب به اصنام وسيله كسب و مال و جاه بود سعي ميكردند بدان عقايد سخيف احترام كنند.
در سخن گفتن تأمل و آهنگ داشت و ميگويند حتي از دوشيزهاي باحياتر بود. نيروي بيانش قوي وحشو و زوايد در گفتار نداشت. موي سر او بلند و تقريباً تا نيمهاي از گوش وي را ميپوشانيد. غالباً كلاهي سفيد بر سر ميگذاشت و بر ريش و موي سر عطر ميزد. طبعي مايل به تواضع و رأفت داشت و هر گاه به كسي دست ميداد در واپس كشيدن دست پيشي نميجست. لباس و موزه (چكمه) خود را خود وصله ميكرد. با زيردستان معاشرت ميكرد. بر زمين مينشست و دعوت بندهاي را نيز قبول كرده و با وي نان جوين ميخورد. هنگام نطق مخصوصاً در موقع نهي از فساد، صدايش بلند، چشمانش سرخ، و حالت خشم بر سيمايش پيدا ميشد.
حضرت محمد شجاع بود و هنگام جنگ بر كماني تكيه كرده مسلمانان را به جنگ تشجيح ميكرد و اگر هراسي از دشمن بر جنگجويان اسلام مستولي ميشد محمد پيشقدم شده و از همه به دشمن نزديكتر ميشد. معذالك كسي را به دست خود نكشت جز يك مرتبه كه شخصي به وي حمله كرد و حضرت پيشدستي كرده و به هلاكتش رساند.
از سخنان اوست:
“ هر كس با ستمگري همراهي كند و بداند كه او ستمگر است مسلمان نيست”
“ مؤمن نيست كسي كه سير باشد و در همسايگي گرسنهاي داشته باشد”
“ بهترين جهادها كلمه حقي است كه به پيشواي ظالم گويند”
“ نيرومندترين شما كسي است كه بر خشم خويش مستولي شود”
حرّا كوهي است سنگي و خشك در سه كيلومتري شمال شرقي مكه، بر مرتفعات صعبالعبور آن غارهايي هست كه حنفيان متزهد (زاهد) بدان روي نهاده روزي چند در تنهايي خيالانگيز آن جا معتكف شده به تأمل و تفكر ميپرداختند.
مدتي حضرت محمد نيز چنين كرد، گاهي رغبت شديد به تنهايي و دوري از غوغاي زندگاني او را بدان جا ميكشانيد. گاهي آذوقه كافي ميبرد و تا تمام نشده بود بر نميگشت. و گاهي بامدادان ميرفت و شامگاهان به خانه ميآمد. يكي از غروبهاي پاييز(610 ميلادي) كه بنا بود به خانه برگردد به موقع برنگشت، از اين رو خديجه نگران شده كسي به دنبال وي فرستاد ولي پس از اندكي خود محمد در آستانه خانه ظاهر شد، اما پريده رنگ و لرزان. بيدرنگ بانگ زد: مرا بپوشانيد. او را پوشانيدند و پس از مدتي كه حال او به جاي آمد و حالت وحشت و نگراني برطرف شد پيشآمدي را كه موجب اين حالت شده بود براي خديجه نقل كرد.
در اين جا خوب است حديثي از عايشه نقل شود كه غالب محدثان بزرگ و معتبر چون مسلم، بخاري، ابنعبدالبر، ابو داود طياسي، نويري، ابن سيدالناس و فقيه بنامي چون احمدبن حنبل در “مسند” آوردهاند:
“ آغاز وحي رسول به شكل رؤياي صالحه (= مونث صالح، نيكو، شايسته) بوي دست ميداد و مانند سپيده بامداد روشن بود در غروب يكي از روزهايي كه در غار حرّا گذرانيده بود ملكي بر وي ظاهر شد و گفت: اقرأ= بخوان. و حضرت محمد جواب داد ما انا يقارء= نميتوانم بخوانم”.
آن چه حضرت محمد براي حضرت خديجه نقل كرده است بدين قرار است:
“فاخذني و غطني حتي بلغ مني الجهد، يعني آن فرشته مرا پوشاند (فرو پيچيد) به حدي كه از حال رفتم، چون به خود آمدم باز گفت “اقرأ” يعني بخوان، باز گفتم نميتوانم بخوانم باز مرا فرو پيچيد به حدي كه ناتوان شدم. آن گاه مرا رها كرد و براي بار سوم گفت كه بخوان باز گفتم نميتوانم. باز مرا پوشانيد، فرو پيچيد و سپس رها كرده گفت:“ اقراء باسم ربك الذي خلق، خلق الانسان من علق. اقراء و ربك الاكرم. الذي علم بالقلم. علم الانسان ما لم يعلم” بعد از اين صحنه فرشته ناپديد شد و حضرت به خود آمده راه خانهاش را پيش ميگيرد. سپس به حضرت خديجه ميگويد من بر جان خود بيمناك شدم “ خشيت علي نفسي” اين عبارت حضرت رسول را بر چه بايد حمل كرد؟ چرا بر جان خويشتن بيمناك شده است؟ آيا خيال كرده است در مشاعر وي اختلالي روي داده است يا سحر و جادويي در كار او كردهاند و يا بيماري چارهناپذيري بر وي مستولي شده است؟
از جوابي كه خديجه به وي ميدهد و او را تسلي ميبخشد و آرام ميكند چنين احتمالاتي ممكن به نظر ميرسد زيرا به وي ميگويد:
“ هرگز خداوند بر مرد درستي چون تو كه از مستمندان دستگيري ميكني، مهماننواز و نسبت به خويشان مهربان هستي و به آسيبديدگان كمك ميكني بيعنايت نخواهد شد”.
“ پس از اين گفتگو و پس از آن محمد آرامش خود را باز مييابد خديجه خانه را ترك كرده به سوي ورقةبن نوفل ميشتابد و حادثه را براي وي نقل ميكند. ورقة كه از بتپرستان مكه بيزار و پيوسته محمد را به تأملات روحاني خويش و دوري از عادات سخيف قريش تشويق ميكرد، به خديجه ميگويد: بعيد نيست كه اين حادثه دليل توجه خداوندي باشد و محمد را به هدايت قوم خود مأمور فرموده باشد…”
در حديث عايشه چيزي كه برخلاف موازين طبيعي باشد نيست و بلكه ميتوان آن را با اصل روانشناسي منطبق ساخت، رغبت شديد به امري آن امر را به صورت ظهور و واقع شده در ميآورد، صورت آرزوي مردي كه قريب سيسال به موضوعي انديشيده و پيوسته به واسطه تماس با اهل كتاب در نفس وي راسخ شده و با رياضت و اعتكاف در غار حرا از آن فكر اشباع شده و سپس به شكل رؤيا يا به اصطلاح متصوفه اشراق ظاهر گرديده است جان ميگيرد، صورتي از اعماق ضمير ناخودآگاه بيرون جسته و او را به اقدام ميخواند ولي هول اقدام به اين امر او را ميفشارد به حدي كه تاب و توان از او سلب شده حالت خفگي به وي دست ميدهد ورنه توجيه ديگري نميتوان بر اين واقعه تصور كرد كه فرشته او را فشرده باشد به حدي كه بيتابش كند، فرشته صورت ضمير ناخودآگاه نهفته در اعماق وجود خود اوست.
خبر معتبر ديگري در اين باب هست كه اين فرض و تحليل را موجه ميسازد و آن اين است كه محمد به خديجه گفت: جائني و انا نائم بنمط من الديباج فيه كتاب فقال: اقرأ. و هبت من نومي فكأنما كتب في قلبي كتاباً. (يعني) او (فرشته) در حالي كه من خواب بودم كتابي را كه در پارچهاي از ديبا پيچيده بود براي من آورد و به من گفت بخوان از خواب جستم و گويي در قلبم كتابي نقش بست.
خستگي يك روز پر از تفكر و تأمل او را به خواب خلسه مانندي ميافكند و در اين حال خلسه و استرخاء (= سست شدن، نرم گشتن) آرزوهاي نهفته ظاهر ميشود و عظمت كار و اقدام او را به وحشت مياندازد.
در حديث عايشه عبارت چنين است: فرحع بها رسول الله يرجف فؤاده فدخل علي خديجه فقال زملوني، زملوني، فزملو. حتي ذهب عنه الروح (يعني) حضرت به خانه برگشت در حالي كه دلش ميطپيد و به خديجه گفت مرا بپوشانيد. پس او را پوشانيدند تا وحشت او برطرف شد مثل اين كه از فرط هول و هراس به لرزه افتاده بود و اين حالت براي اشخاصي كه دو نحو زندگاني دارند، يكي زندگاني عادي و ديگري زندگاني در آفاق مجهول و نيم تاريك روح پر از اشباح خود، اتفاق ميافتد.
پس از اين واقعه دوباره بيرون رفت و به غار حرا پناه برد ولي ديگر نه فرشتهاي ظاهر شد و نه رؤيايي دست داد و نه هم ندايي رسيد.
آيا تمام آن واقعه خواب و خيالي بيش نبوده است پس پيشگويي ورقة ابن نوفل و نويد رسالت، سخني واهي و گزاف بودهاست؟
از اين هنگام شكي چون تيزآب خورنده، جان او را ميخورد يأس بر او غالب گرديد به حدي كه قصد انتحار در وي پديد آمد و چند مرتبه انديشه پرت كردن خويش از كوه در وي آمد، اما پيوسته ورقه و خديجه او را آرام كرده اميد ميدادند.
اين بيخبري و نرسيدن نداي غيبي كه در تاريخ اسلام به انقطاع وحي مشهور است سه روز يا سه هفته و يا به روايتي سه سال طول كشيد تا سوره مدثر نازل شد و سپس ديگر وحي منقطع نشد.
انقطاع وحي نيز قابل تعليل است. پس از آن رؤيا و يا ظهور يا اشراق تشنگي روح گم شده حالت التهاب و هيجان فروكش كرده صورت گرفتن آرزوي چندين ساله نوعي سردي و خاموشي بر شعله دروني ريخته است و ميبايد شك و يأس دوباره به كار افتد و تأملات و تفكرات، مخزن خالي شده برق را پر كند تا محمد به راه بيفتد و آن محمدي كه در اعماق اين محمد ظاهري خفته است بيدار شود و به حركت درآيد.
در حاشيه حديث عايشه راجع به كيفيت بعثت نقل چند سطري از سيره ابن اسحق براي مردمان نكتهياب خردمند سودمند است.
ابن اسحق در 150 هجري مرده است پس در اواخر قرن اول يا اوائل قرن دوم به نگاشتن سيره نبوي پرداخته است. قريب صد سال دوري از حادثه خيالپردازي جاي خود را در زمينه واقعيات باز كرده است خيالپردزاي و معجزه سازيهايي كه به مرور زمان فزونتر و گستردهتر ميشود.
در روزهاي قبل از بعثت هر گاه حضرت محمد براي قضاي حاجت از خانههاي مكه دور ميشد و خانههاي شهر در پيچ و خم راه از نظر ناپديد ميگرديد بر سنگي و درختي نميگذشت كه از آنها صدايي برميخاست كه : السلام عليك يا رسولالله. پيغمبر به اطراف خود نگاه ميكرد كسي را نميديد و غير از سنگ و درخت چيزي پيرامون او نبود…
بديهي است نه درخت ميتواند سخن بگويد و نه سنگ بدين دليل آشكار كه آلت صوت در آنها نيست و به دليل مسلمتر كه ذيروح نيستند تا فكر و اراده داشته باشند و آن را به صورت لفظ در آوردند.
اين روايت به درجهاي نامعقول و غيرقابل قبول عقل است كه بسياري از فقها و مفسرين سيرهها نيز آن را منكر شده و صدا را از فرشتگان دانستهاند و بديهي است كه به ذهن هيچ يك از آنها نرسيده است كه اين صدا، صداي روح خود محمد است چه سالها تفكر و اشباع شدن روح از يك انديشه مستلزم اين است كه آن انديشه به صورت واقع درآيد و حقيقتاً در جان كسي كه مسخر امري و انديشهاي شده است چنين صدايي طنين افكند.
نهايت چون جرأت نداشتهاند گفته ابن اسحق را مجعول و مردود گويند صدا را از فرشتگان گفته و توجيه كردهاند و نخواسته يا ندانستهاند اين امر بديهي را به فكر خود راه بدهند كه اگر بنا بود فرشتگان به حضرت سلام كنند در حضور مردم اين كار را ميكردند تا همگان به وي ايمان آورند و مقصود خداوند كه اسلام آوردن اعراب است بيدردسر انجام پذيرد. بديهي است در آن تاريخ نميتوان از فقيهان و مفسران متوقع بود كه قضيه را اگر راست باشد، چنين توجيه كنند كه آن صدا را صداي روح خود حضرت بدانند.
در اين جا اين مشكل را نيز مطرح نميكنم كه اگر پيغمبر تك و تنها بيرون رفته و چنين صدايي به گوش وي رسيده است سايرين از كجا مستحضر شدهاند زيرا خود پيغمبر چنين مطلبي را به كسي نگفته است و حديثي مستند و معتبر در اين باب نيامده است پس طبعاً مخلوق قوه مخيله كساني است كه بيدريغ در مقام بيان اعجاز و جعل خوارق هستند.
ابن اسحق هم دروغ نگفته است يعني قصد گفتن دروغ نداشته است و حتماً از كسي شنيده و چون مطابق ذوق و طبع مؤمن او بوده است قبول كرده و ابداً از گوينده روايت نپرسيده است و خود هم قضيه را نسنجيده است كه وقتي سنگ و درخت سلام كردهاند كسي آن جا نبوده است و خود پيغمبر هم چنين ادعايي نكرده است و تنها مطلبي كه گفته است همان حكايتي است كه از عايشه نقل كرديم اما انسان اسير عقايد تعبدي خويش و منقاد (= فرمانبردار) خواهشهاي جسمي و نفسي خويش است در اين صورت قوه تعقل تيره شده و نميتواند روشن ببيند و حتي هر دليل مخالفي كه به عقيده و مشتهيات جسمي و معنوي او خراشي وارد كند ناديده ميگيرد و به هر گونه قرينه احتمالي چنگ ميزند كه پندارها و رغبات (= چيزهاي پسنديده، آرزوهاي) خود را حقيقت جلوه دهد. سّر شيوع خرافات و اوهام نيز جز اين نيست.
آغاز دعوت اسلام به طور قطع معين نيست زيرا پس از 5 آيه نخستين سوره “علق” كه در سن چهل سالگي بر محمد نازل شد و بعثث را مقرر فرمود مدتي وحي منقطع گرديد. علاوه بر اين دعوت مدتي مخفيانه و ميان عده معدودي صورت ميگرفت. ولي از همان هفت تا ده سورهاي كه بعد از سوره علق نازل شده است، آثار مخالفت و استهزا و انكار در مردم ظاهر گرديده و در نتيجه حالت شك و ترديد و تزلزل در محمد ديده ميشود.
متأسفانه قرآن بد تنظيم شده و نهايت بيذوقي در تدوين آن به كار رفته است و همه مطالعه كنندگان قرآن متحيرند كه چرا طبيعيترين و منطقيترين روش تدوين را در پيش نگرفتهاند و قرآن را مطابق نسخه عليبنابيطالب يعني برحسب تاريخ نزول، جمعآوري و تدوين نكردهاند كه بيشتر معني نمايد و مردمان آينده را هم به كيفيت نشو و نماي اسلام و هم به طرز و روحيات شارع آن آشناتر كند.
باعث تدوين قرآن عمر بود كه نزد ابوبكر رفته و اصرار ورزيد قرآن جمعآوري و تدوين شود، زيرا هم اختلاف در متن و قرائت قرآن زياد شده بود و هم عدهاي از صحابه پيغمبر در جنگ يمامه (ناحيهاي در عربستان) كشته شده بودند و قرآنهاي آنان را كه بر برگ درختان نوشته شده بود حيوانات خورده بودند. ابوبكر از اين كار اكراه داشت زيرا ميگفت اگر لازم بود خود پيغمبر در زمان حياتش بدان مبادرت ميورزيد. ناچار پس از اصرار عمر زيدبن ثابت كه آخرين كاتب وحي بود احضار و مأمور جمعآوري قرآن شد و پس از آن در خلافت خود عمر، عثمان مأمور اين كار شد و با همكاري عدهاي قران را به اين شكل تنظيم كردند كه مبتني بر بزرگي و كوچكي سورههاست و بعضي آيات مكي را در سورههاي مدني و آيههاي مدني را در سورههاي مكي گنجانيدند.
محققان اسلامي و فرنگي از روي قرائن و امارات تاريخي و حوادث و وقايع و هم چنين مفاد آيات، ترتيب و تاريخ نزول سورهها را به طور تقريب مسجل كردهاند (مخصوصاً نلدكه)
در هر صورت سورههاي نخستين مكي قرآن، تا درجهاي ما را از منازعات سالهاي اوليه اسلام مطلع ميكند.
مثلاً در سوره الضحي پس از قسمها چنين ميفرمايد:
ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلي وَ لَلاَخرِةُ خَيْرُ لَكَ منَ اِلاوُليِ وَلَسَوف يُعْطيِكَِ رَبُّكَ فِتَرِضْي. أَلَمْ يَجِدْك يتيماً فَاَوي وَ وَجَدكَ ضاّلاً فَهَدي وَ وَجَدَكَ عائِلاً فَاَغني…
چه اتقاق افتاده است كه خداوند محمد را تسليت ميدهد و تشويق ميكند. آيا اين سوره پس از انقطاع وحي آمده است كه در آيه 3 ميفرمايد: خدواند تو را رها نكرده و بيعنايت نگذاشته است؟
اگر چنين است، و جلالين چنين تفسير كردهاند، پس بايد اين سوره دوم باشد در صورتي كه همه تدوين كنندگان آن را سوره يازده قرار دادهاند. شايد آيهها براي تشويق و رفع تزلزل خاطر پيغمبر است در مقابل انكار مخالفان كه ميفرمايد عاقبت كار تو بهتر از آغاز خواهد بود. خداوند آن قدر به تو بدهد كه راضي شوي. آيا يتيم نبودي پناهگاهي به تو داد، گمراه نبودي هدايتت كرد، بيچيز نبودي مستغنيت كرد؟
هم چنين است سوره انشراح كه بعد از اين سوره قرار دارد و به ترتيب نزول، سوره دوازدهم محسوب ميشود كه خداوند ميفرمايد:“ ألم نشرح لك صدرك و وضعنا عنك و زرك…” تا آخر سوره كه تقريباً همان مضامين سوره پيش است و گويي براي رفع تزلزل خاطر و تقويت روحي محمد نازل شده است و اگر بخواهيم با ديده واقع بين بنگريم و مطلب را از لحاظ روانشناسي توجيه كنيم بايد اين سوره را صداي روح و تمنيات جان خود او بگوئيم.
پس از مدتي كه دعوت به اسلام مخفيانه و ميان عدهاي انجام شد بر طبق دستور پروردگار و آيه (214 سوره شعرا):
وَاَنْذِرْ عَشيرَتَكَ اْلاَقْرَبينَ ( و بيم ده عشيره و خويشانت را) حضرت محمد رؤساي قريش را به صفا (ضخرهاي است بلند در مكه در دامنه كوه ابوقيس) دعوت كرد و هنگامي كه همه جمع شدند آنها را به دين اسلام خواند. ابولهب از ميانه برخاست و خشمگين فرياد زد:
“ تَباّ لَكَ ياْ مُحَمِد. ألْهذَا دَعَوَتِنا؟” يعني زيان و آسيب بر تو باد اي محمد آيا براي اين ما را دعوت كردي؟
سوره مسّد جواب اين پرخاش ابولهب است و همان كلمه “تب” را كه معني خسران و زيان ميدهد استعمال كرده است:
“ تَبَّتْ يَدا اَبي لَهَب وَ تَبَّ (يعني) دستهاي ابولهب بريده باد”
او به مال و پسران خود مينازيد. خدا ميفرمايد: مال و اولاد او هنگامي كه شراره آتش در او بگيرد به كارش نيايد. پس زن او ام جميل را كه در راه پيغمبر بر او خار و خاشاك ميريخت نيز بينصيب از آتش نگذاشته است زنش هيزمكش است و برگردن طنابي از ليف خرما دارد:
“ تَبَّتْ يَدا اَبي لَهَبٍ وَ تَبَ. ما اَغنيِ عَنهُ ما لُهُ وَ ما كَسَبَ. سَيصْلي ناراً ذات لَهَبٍ. وَ اِمْرأتُهُ حَمَّالَةَ اْلحَطَبِ. في جيدِها حَبْلُ مِنْ مَسَدٍ”
(شكسته باد دو دست ابيلهب كه خواست سنگ به پيغمبر زند، رفع نكند از او مال او و آن چه كسب كرده، زود باشد كه در آيد به آتش زبانه كشيده، و زن او هيزمكش جهنم است و در گردن او ريسماني است از ليف خرما)
از سير تاريخ 13 ساله بعد از بعثت مخصوصاً از مرور در سورههاي مكي قرآن، حماسه مردي ظاهر ميشود كه يك تنه در برابر طايفهاش قد برافراشته از توسل به هر وسيلهاي حتي فرستادن عدهاي به حبشه و استمداد از نجاشي براي سركوبي قوم خود روي نگردانيده و از مبارزه با استهزاء و بد زباني آنها باز نماندهاست.
عاص بن وائل پس از مردن قاسم فرزند پيغمبر او را سركوفت داد و “ابتر” يا “بلاعقب” خواند آن گاه بيدرنگ سوره كوثر نازل ميشود و خداوند به وي ميفرمايد: ان شانئك هوالابتر، يعني كينهتوز و سرزنش كننده تو ابتر است.
در ايام حج كه طوايف به كعبه رو ميآوردند محمد به رؤساي آنها سر ميزد همه را به دين اسلام دعوت ميكرد. عموي متشخص او ابولهب همه جا به دنبالش ميرفت و در حضور محمد به آنها ميگفت اين برادرزاده من ديوانه است به سخن وي التفات نكنيد.
در سوره طور (آيات 30 تا 35) كه از فصيحترين و خوشآهنگترين سورههاي مكي است گوشهاي از اين مجادله محمد با قوم خود ترسيم شده است:
فَذَكرْ فَما اَنتَ بِنِعُمَة رَبِكَ بكاهنٍ وَ لاِ مَجْنُونٍ. اَمْ يَقُولُونَ شاعِرُِ نَتَربَّصُ بهَ ريْبَِ الَمُنوِنٍ. قُلِْ تَرَبَّصُوا فَانيِ مَعَكُمِْ مِن الُمتَربِصِينَ… اَمْ يَقُوُلونَ تَقَوَلَهُ (بَلْ لا يُومنُوَنَ) فَلَياءتُوا بِحديثٍ مِثِلهِ اِنْ كانُوا صادِقين.
يعني تو كار خود را بكن، از عنايت پروردگار. نه كاهني، نه ديوانه. بلكه ميگويند محمد شاعريست (كه) چيزهايي به هم ميبافد، و به زودي در حوادث دهر به هم پيچيده ميشود بگو من هم چون شما مترقب و منتظرم كه كدام يك از ما از ميان خواهيم رفت. ميگويند قرآن كلام خدا نيست و محمد آن را ساخته است اگر راست ميگويند مانند آن بسازند.
در آيه هاي 4، 5، 6، 7، 8 سوره فرقان نوع اتهاماتي كه به محمد زدهاند بيان شده است.
“ وَقالَ اّلذينَ كَفَرُوااِن هذا الاافْكُ افْتَريهُ وض اَعانَهُ عَلَيْه قَوْمُ اَخَرُونَ فَقدْ جِاؤُ ظُلْماًوَ زُوراً. وَقالُوَا اَساطيُر اْلاَوَّلينَ اكْتَتَبَها فَهي تُمْلي عَليْه بُكْرَة وَ اَصيلاً. قُل اَنْزَلَهُ اّلَذَيِ يَعْلَمُ السّرّ فيِِ اِلَّسمواتِ وَاَلارض اِنَّهُ كان غَفُوراً رَحيماً، وَقَاَلُوا مالَهذَا الَرَّسُولِ يَأكُلِ الّطَعامَ وَ يَمشيِ فيِ الاَسْواق لَوْلا اُنزل اِلَيْه مَلكُ فَيَكُونَ مَعهُ نَذيِراً. اَوْ يُلْقيِ اِلَيهِ كَنزَ اَوْتَكُوُنُ لَهُ جَنَةُ يأكُلُ مِنها وَ قَالَ الظّالِمُونَ اِن تَتَّبِعُونَ اِلا رَجُلاً مَسحُوراً ”
خلاصه اين كه كافران ميگويند:“ قرآن جعل و دروغ است و ديگران او را در پرداختن اين مجعولات ياري كردهاند. چه بيانصاف مردمانند! اين قرآن افسانههاي گذشته است كه ديگران برايش مينويسند و بامداد تا شام بر او املا و تلقين ميكنند بگو آن كه بر اسرار آسمانها و زمين داناست آن را فرستاده است”.
ميگويند: اين چه پيامبريست كه هم غذا ميخورد و هم به بازار ميرود، اگر راست ميگفت آيا بهتر نبود فرشتهاي از آسمان به زمين ميآورد كه گفتههايش را تصديق كند يا لااقل گنجي برايش ميآورد يا باغستاني ميداشت كه از آن ارتزاق (رزق روزانه خود را پيدا) كند تا نيازي به رفتن بازار نداشته باشد.
در سورههاي مكي صحنههاي فراواني از مجادلات ديده ميشود كه نوع اتهامات در آن بيان شده است: ديوانه، جادوگر، جنزده، وابسته به شياطين. و ميگفتند اظهارات محمد مطالبي است كه ديگران به وي آموختهاند زيرا خواندن و نوشتن نميداند. آنهايي كه ملايمتر بودند ميگفتند: مردي است خيالباف و اسير خوابهاي آشفته خويش يا شاعري است كه خواب و پندارهاي خود را به صورت نثر مسجع ميآورد.
اما در سورههاي مكي گاهي به آياتي برميخوريم كه از سياق اين مجادله مستمر دور ميشود مثل اين كه حالت نوميدي به حضرت دست داده و از اين روي در نيروي مقاومت او فتوري پديد آمده است و بوي سازش با مخالفان از آن استنباط ميشود. گويي در مقابل نويد دوستي مشركان و مداراي آنان ميخواهد با آنها به نوعي سازش برسد. آيههاي 73 تا 75 سوره اسرا اين معني را نشان ميدهد:
“ وَاِنْ كادُو الَيَفتنُوُنَكَ عَن اّلذَي اَوْ حَيْنا الَيكَ لتَفْتَري عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ اذا لاتَّخَذُوكَ خَليلاً. وَلو اَنْ ثَبّتْناكَ لَقَدْ كَدْتَ تَرْكَنُ الَيْهمْ شَيْئاً قَليلاً. اِذًا لاذَقنَاكَ ضعْفِ اْلَحَيَوة وَ ضعْفَ اْلَممَاتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصَيراً ”[17]
مفهوم اجمالي سه آيه فوق شايان دقت و تفكر است كه خداوند به پيغمبر ميفرمايد:
“ نزديك بود تو را فريب دهند و جز آن چه ما به تو وحي كردهايم بگويي. در اين صورت با تو دوست ميشدند ولي ما تو را از اين لغزش نگاه داشتيم ورنه عذاب دنيا و آخرت را براي خود ذخيره كرده بودي”.
آيا راستي چنين حالتي به محمد دست داده است كه از لجاج و مقاومت عنودانه قريش به ستوه آمده باشد و بالنتيجه فكر سازش يا لااقل مماشات در وي پديدار گرديده باشد؟
شايد… از طبيعت آدمي در مواجه با دشورايها و نوميدي از پيروزي چنين واكنشي چندان دور نيست. مخصوصاً كه قصه غرانيق در بسياري از سيرهها و روايات آمده است و بعضي از مفسرين شأن نزول اين آيات را قضيه غرانيق دانستهاند.
قضيه غرانيق:
ميگويند روزي در نزديكي خانه كعبه حضرت محمد سوره النجم را بر عدهاي از قريش خواند. سورهايست زيبا و نمودار نيروي خطابي پيغمبر و حماسه روحاني او از رسالت و صدق ادعاي خود سخن ميگويد كه فرشته حامل وحي بر او نازل كرده است و در طي بيان خود اشارهاي به بتهاي مشهور عرب ميكند:
اَفَرَأيْتُم اللاتَ والعُزّي و مَنوة الثّالثَة اْلاُخرْي (معني آن چنين است: پس خبر دهيد از لات و عزّي و منات كه ِسيْمي ديگر است).
آيههاي 20 و 21 تقريباً در مقام تحقير اين سه بت است كه كاري از آنها ساخته نيست.
پس از اين دو آيه، دو آيه ديگر هست كه از متن اغلب قرآنها حذف شده است زيرا ميگويند شيطان اين دو آيه را بر زبان پيغمبر جاري ساخت و بعداً پيغمبر از گفتن آن پشيمان شد . دو آيه اين است:
تلْكَ غَراَنيقُ الْعُلي. فَسْوفَ شفَاعَتُهُنَّ لَتُرْجَي (اوتَرتجي).
آنها، يعني سه بتي كه نام برده شد، طايران (مرغان) بلند پروازند. شايد اميدي به شفاعت آنها باشد و پس از آن به سجده افتاده و قريشيان حاضر چون ديدند محمد نسبت به سه خداي آنان احترام كرده آنها را قابل وساطت و شفاعت دانسته است به سجده افتادند.
عدهاي كه اصل عصمت را امري مسلم ميدانند و وقوع چنين امري خللي بدان اصل وارد ميكند، اين حكايت را مجعول گفته و به كلي منكر وقوع آن شدهاند و حتي آن دو جمله را از قرآن حذف كردهاند ولي روايات متواتر و تعبيرات گوناگون و تفسير بعضي از مفسرين وقوع حادثه را محتملالوقوع ميكند. تفسير جلالين كه دو نويسنده آن از متدينان و متشرعان بيشائبهاند شأن نزول آيه 52 سوره حج را همين امر دانستهاند و آن را يك نوع تسليت از جانب خداوند گفتهاند كه براي رفع ندامت شديدي كه از گفتن اين دو جمله به پيغمبر روي داده است و به منظور آرامش خاطر وي نازل شده است. آيه 52 سوره حج چنين است:
“ وَ ما اَرْسَلْنا مِن قَبْلكَ مِنْ رَسُولٍ ولاَنَبيّ اِلااذا تَمَنّي اَلَقي الَشَّيْطَانُ في اُمنَيَّتَه فَيَنَسَخُ اللهُ مايُلْقي الَّشيْطانُ ثُمَّ يُحِكَمُ اللهَ اَياتِه وَ اللهُ عَليُمَ حَكُيم”
يعني قبل از تو نيز اين امر براي ساير پيغمبران روي داده و شيطان مطالبي بر زبان آنها جاري ساخته است ولي خداوند آيات خود را استوار ميكند و القاآت شيطان را نسخ ميفرمايد.
چون نظاير اين امر در قرآن هست و چندين نص صريح منافي با اصل عصمت است به حدي كه بعضي از دانشمندان اسلامي عصمت را فقط در امر ابلاغ رسالت پذيرفتهاند، توجيه قضيه آسان ميشود.
محمد كه از عناد مخالفان خسته شده است در قيافه حاضران تمناي سازش و مماشات تفرس كرده است و به طور طبيعي يكي دو جمله براي رام كردن آنها گفته است. آنها نيز خشنود شده با محمد به سجده درآمدهاند ولي اندكي بعد كه آن جماعت متفرق شده و صحنه ناپديد شده است آرايي از اعماق روح محمد، محمدي كه بيش از سي سال به توحيد انديشيده و شرك قوم خود را لكه تاريكي و پليدي دانسته است بلند ميشود و او را از اين مماشات بازخواست ميكند. آن وقت آيههاي 73-75 سوره اسرا پيدرپي نازل ميشود كه مفاد آنها با آن چه فرض كرديم كاملاً منطبق است.
مگر آن كه آنها را يك نوع صحنهسازي فرض كنيم. يعني پيغمبر خواسته است به مشركان قريش بگويد من با شما از در مسالمت و مماشات درآمدم و براي جلب دوستي شما گامي برداشتم ولي اينك خداوند مرا از آن نهي كرده است. اين احتمال با صداقت و استقامت و امانتي كه از محمد معروف است قدري مغايرت دارد.
1- محيط پيدايش اسلام
2- معجزه
3- معجزه قرآن
4- محمد بشر است
ديانت به مفهوم حقيقي در اعراب باديهنشين ريشه محكمي ندارد و تا امروز هم آنان را به عوالم روحاني و مافوقالطبيعه توجهي نيست.
مردمي فقير در سرزمين خشك و بيبركت زندگي ميكنند و جز پارهاي عادات و رسوم، هيچ گونه نظام اجتماعي استواري بر آنها حكومت نميكند. مردماني سريعالانفعال، از بيت شعري به وجد و نشاط آمده و از بيت ديگر به خشم و كينه ميافتند. خودخواه و مغرورند و به همه چيز خويش تفاخر ميكنند حتي به نقاط ضعف و به جرم و خشونت و اعمال عنيف (خشن) خود. مردمي نادان و دستخوش اوهام و انباشته از پندار خرافي به حدي كه در زاويه هر تخته سنگي جني و شيطاني در كمين خويش تصور ميكنند.
به واسطه طبيعت خشك سرزمين خويش از زراعت كه اساس تمدن انساني است بيزارند و خواري را در دم گاو و عزت را در پيشاني اسب ميجويند. جز انجام حوايج ضروري و آني و بهيمي (حيواني) خود هدفي ندارند و بتها را براي همين مقصود ميخواهند و ميپرستند و از آنها ياري ميجويند. تجاوز به ديگران امري است متداول و رايج مگر اين كه آن ديگران مجهز و آماده دفاع از خويش باشند گاهي تجاوز به حقوق غير و به كار انداختن عنف مايه مباهات ميشود و اشعار حماسي براي آن ميسرايند. اگر به زن ديگري دست يافتند به جاي اين كه شيوه جوانمردي به كار انداخته و اسرار او را فاش نسازند برعكس آن زن را رسوا ساخته و نشانيهايي از اندام وي را در شعري شرح ميدهند.
خدا از نظر آنها يك موجود قراردادي است. واقع و نفس الامر براي او قائل نيستند از اين رو در مقام رقابت با قبيلهاي كه بت معروفي دارد براي خويشتن بتي ديگر ميآفرينند و به ستايش آن ميپردازند. خانه كعبه بتخانه بزرگ و قبله طوايف عرب است پس بايد مورد احترام و مكاني مقدس به شمار آيد ولي عبدالداربن حديب به قبيله خود جهينه پيشنهاد كرد كه بياييد در سرزمين حوراء (= در اصل حوران ناحيهاي بين دمشق و حجاز، شمال شرقي فلسطين، در قديم شهري معمور و آباده بوده) خانهاي بسازيم در برابر كعبه تا قبائل عرب بدان روي آورند و چون قبيله او اقدام به چنين كاري را خطير و بزرگ دانست و با وي موافقت نكرد آنها را هجو كرد(اين كتاب معتبر از هشامبن محمد كلبي در اول قرن سوم تأليف و اخيراً به قلم فاضلانه سيد محمد رضا جلالي نائيني ترجمه شده است. در اين كتاب نيم رخ واضحي از نحوه عقايد و كيفيت تدين اعراب رسم شده است.).
در همين كتاب (تنكيس الاصنام) روايتي هست كه روحيه اعراب را تا حدي نشان ميدهد.
ابرهه در صنعا كليسايي به نام قليس از سنگ و چوبهاي گرانبها ساخت و گفت دست از عرب برندارم تا كعبه را رها كرده و بدين معبد روي آورند و يكي از سران عرب كساني فرستاد تا قليس را شبانه به كثافت و نجاست اندودند. مرد پدر كشتهاي به خونخواهي پدر برميخيزد ولي قبلاً به سوي بتي به نام ذوالخلصه روي ميآورد. به وسيله ازلام (يعني) تير، از وي ميپرسد كه به دنبال قاتل پدر برود يا نه؟ اتفاقاً فال بد آمده يعني ذوالخلصه او را از رفتن به دنبال اين كار منع ميكند اما مرد عرب بيدرنگ پشت به ذوالخلصه كرده ميگويد اگر چون من پدر تو را كشته بودند هرگز دستور نميدادي از خونخواهي پدر باز ايستم.
ان كنت يا ذو الخلصه الموتورا
مثلي و كان شيخك المقبورا
لم تنه عن قتل العداة زورا
اگر اقوام ابتدايي، آفتاب و ماه و ستارگان را پرستيدهاند، اعراب بدوي شيفته سنگ بودند و به دور آن طواف ميكردند. مسافر باديه به هر منزل كه ميرسيد نخست چهار سنگ پيدا ميكرد، آن كه زيباتر بود براي طواف ميگذاشت و بر سه سنگ ديگر ديگ خود را بار ميكرد. گوسفند و بز و شتر بايد در برابر سنگ قرباني شود و خونش سنگ را رنگين كند.
بدين مناسبت بد نيست روايت ديگري از كتاب تنكيس الاصنام بياوريم چه نشان دهنده اين معني است كه حتي در بتپرستي نيز جدي نبودهاند بلكه در روي آوردن به اصنام تابع اوهام روح ضعيف و نادان خويشند.
مرد عربي شتران خود را به سوي بتي موسوم به “سعد” برد تا تبرك جويد. شتران از سنگي كه خون قربانيها، آن را رنگين ساخته بود رميدند. از خشم سنگي بر سر آن بت كوفت و فرياد زد، خدا تو را از بركت ستايش مردم دور كناد (كند) و اين ابيات يادگار آن حادثه است.
آتينا الي سعد ليجمع شملنا
فشتتنا سعد فلا نحن من سعد
وهل سعد الاصخرة بتنوفة
من الارض لايدعي لغي ولارشد
يعني ما نزد سعد آمديم كه ما را از پراكندگي نجات دهد و او ما را پراكنده كرد. مگر سعد جز پارچه سنگ در بيابان افتادهايست كه نه هدايت ميبخشد و نه گمراه ميكند؟
از سير در تاريخ سالهاي نخستين هجرت اين خصوصيت به چشم ميخورد، ترس يا اميد به غنائم طوايف مدينه را به سوي مسلمانان ميبرد و شكست مسلمين چون شكست (جنگ) احد آنان را دور ميساخت و موجب ميشد به مخالفان مسلمانان روي آورند.
حضرت محمد به خوي و روش آنها كاملاً آشنا بود از اين رو در قرآن مكرر به آياتي برميخوريم كه همين معني را ميپروراند، مخصوصاً در سوره توبه كه آخرين سورههاي قرآني و به منزله وصيت نامه پيغمبر است. آيههاي 50 و 101 را بخوانيد كه در يكي از آنها صريحاً ميفرمايد:
“ اَلاعَرْابُ اَشدَّ كُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ يّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ” يعني اعراب بيش از هر قومي به كفر و نفاق ميگرايند و ابداً شايستگي آن را ندارند كه اصول خداپرستي را به كار بندند و از اين رو آرزو ميكنند كاش قرآن بر غير عرب نازل شده بود “ وَلَوْ نَزَّلْناهُ عَلي بَعْضِ اْلاعْجَمينَ”.
باري سخن از شيوع اوهام و خرافات در عربستان بود كه حق بتها را نيز براي انجام حوايج ضروري و زودگذر، روزانه ميپرستيدند اما در حجاز مخصوصاً در دو شهر مكه و مدينه امر چنين نبود. ساكنان اين دو شهر مخصوصاً در يثرب تا حد زيادي در تحت تأثير عقايد يهودان و ترسايان قرار گرفته بودند، كلمةالله ميان آنان رواج يافته بود، خود را از اعقاب حضرت ابراهيم ميدانستند. از اخبار بنياسرائيل و روايات تورات كم و بيش اطلاع داشتند، قصه آدم و شيطان در ميان آنها رواج يافته، به وجود فرشتگان معتقد بودند نهايت آنان را به صورت دختر تصور ميكردند و در قران مكرر به اين عقيده باطل آنها اشاره شده است:
“ اَلَكُمُ الَّذكَرُ وَ لَهُ اْلاُنْثي ” آيا دختران از خداوندند و پسران از شما؟.
علاوه بر اينها بسياري از عادات يهوديان ميان آنها متداول شده بود از قبيل ختنه، غسل جنابت، دوري از زنان در حال قاعدگي و تعطيل روز جمعه در مقابل شنبه.
بنابر اين، دعوت اسلام در حجاز يك امر كاملاً نوظهور و به كلي مباين محيط اجتماعي نبود. علاوه بر وجود اشخاصي روشن كه حنيف ناميده ميشدند و از بتپرستي اجتناب داشتند در ذهن همان بتپرستان فروغ لرزاني تابيده بود و در قرآن نيز مكرر به اين معني تصريح شده است.
وَ لَئِن سَألَتْهُمْ مَن خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللهُ ( و اگر بپرسي از ايشان كه، كه آفريد ايشان را هر آينه گويند البته الله).
“ وَ لَئن سَئلْتَهُمْ مِنْ خَلَقَ اِلِسَّموات وَالارْض وَ سَخَّر الِشمْشِ وَ اْلَقَمَرَ لَيَقُوَلُنَ اللهُ فَاَنّي يَؤفَكُونَ ” ( و هر آينه اگر بپرسي از ايشان كه كيست كه آفريد آسمانها و زمين را و مسخر كرد آفتاب و ماه را، گويند الله، پس به كجا برگردانيده ميشويد).
كه در هر دو آيه صريحاً ميفرمايد كه از آنها بپرسيد، كه دنيا را آفريد و آفتاب و ماه را به كار انداخت، ميگويند “خدا” (الله).
مشركان قريش بتها را رمز قدرت معنوي و وسيله تقرب به خداي ميدانستند چنان كه در آيه 3 سوره زمر به اين معني اشاره شده است:
“ ما نَعْبُدُهًمْ اِلاّ لِيُقَرِبُونا اِلي اللهَ زُلْفي” ما آنها را ميپرستيم براي اين كه ما را به خدا برسانند”.
با وجود اينها اسلام در مكه نشو و نما نيافت و سيزده سال دعوت مستمر حضرت محمد و نزول آيات معجزهآساي سورههاي مكي نتوانست توفيق به بار آورد به طوري كه غالباً حدس زده ميشود عده اسلام آوردندگان در آن جا بيش از صد نفر نبود.
جهاد واقعي و مستمر و شبانهروزي حضرت محمد در طي سيزده سال نتوانست عناد و لجاج قريش را درهم شكند و گروندگان به اسلام جز عده انگشت شماري چون: ابوبكر، عمر، عثمان، حمزه، عبدالرحمنبن عوف، سعدبن ابي وقاص و غيره غالباً از قشرهاي پايين و از طبقه بيبضاعت بودند كه در نظر جامعه حجازي ارزش و اعتباري نداشتند.
ورقةبن نوفل كه خود رسماً مسلمان نشده بود ولي پيوسته محمد را تأييد ميكرد به پيغمبر توصيه كرده بود: ابوبكر را به اسلام دعوت كند و چون مرد محترمي است ايمان او تأثيري در رونق دعوت اسلام خواهد داشت همين طور هم شد يعني در نتيجه اسلام او عثمانبن عفان و عبدالرحمنبن عوف و طلحةبن عبيدالله و سعدبن ابي وقاص و زيبربن العوام نيز مسلمان شدند.
از صفات مشخص دعوت اسلام پايداري و استقامت حضرت محمد است. رسوخ و استواري يك مقصد اعلي از آن هويدا است. هيچ مانعي محمد را از دعوت خود منصرف نكرد نه وعده و وعيد، نه تمسخر و استهزاء و نه آزار ياران ضعيف او، از اين گذشته محمد چارهجو است، و به هر وسيلهاي متوسل ميشود. در سال پنجم بعثت عدهاي از ياران خود را به حبشه فرستاد بدين اميد كه پادشاه حبشه به ياري وي بشتابد. پادشاه حبشه خداپرست و مسيحي است، پس حقاً بايد به ياري مردمي كه برضد بتپرستي قيام كردهاند، بشتابد.
اين امر قريش را نگران ساخت و آنان نيز عدهاي با هدايا به سوي نجاشي فرستادند بدين اميد كه نجاشي گوش به سخنان مهاجران ندهد و بلكه مسلمانان را به عنوان مردمان منحرف و عاصي بدانها تسليم كند.
شايد در بدايت امر و آغاز دعوت اسلام قريش چندان بدين ادعا اهميت نميداد و به تمسخر و به استهزاء و تحقير محمد اكتفا ميكردند، او را ديوانه شاعر، ياوهسرا، دروغگو، كاهن و مربوط با اجنه و شياطين گفتند. ولي اصرار حضرت محمد در دعوت خود و روي آوردن عدهاي از متعين و متشخص رفتهرفته آنها را نگران ساخت.
اين كه روز به روز عناد و مخالفت قريش با حضرت محمد فزوني گرفت دليل آشكار دارد. رؤساي قريش تصور كردند و در اين تصور محق بودند كه اگر كار حضرت محمد بالا گيرد بنياد زندگاني آنها فرو ميريزد.
كعبه زيارتگاه قبايل عرب است. هر سال هزاران تن بدان جا روي ميآورند. محل تلاقي فصحا و شعرا است، بازار مكاره و محل دادوستد تمام عرب شبه جزيره عربستان است. از اين گذشته زندگي مردم مكه و شأن و حيثيت رؤساي قريش متوقف بر آمد و شد اعراب است و اعراب براي زيارت بتهاي خانه كعبه به مكه روي ميآورند.
اگر مطابق ديانت جديد، بتان از كعبه فرو ريخته شود ديگر كسي به كعبه روي نميآورد. به همين ملاحظات پانزده سال بعد كه اسلام قوت گرفت و در سال ده هجري مكه فتح شد و پيغمبر به صريح آيات قراني ورود در خانه كعبه را بر مشركين حرام كرد، مسلمانان مكه براي امر معيشيت خود نگران شدند و براي رفع نگراني آنها آيه 28 سوره توبه نازل شد كه:
“ ان خفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغنيكُمُ اللهُ من فَضَْلهَ” (يعني) اگر از فقر و كساد بازار نگران هستيد خداوند به صورت ديگري شما را بينياز خواهد كرد.
باري پس از اين كه قريش مأيوس شد از اين كه محمد را از دعوت منصرف كند به خصوص كه خطر دعوت محمد را بهتر احساس ميكردند، رؤساي قريش روش جديتري پيش گرفتند. نخست به ابوطالب كه پيرمرد موجه قوم بود و تصور ميكردند سخن او در برادرزادهاش تأثير ميكند روي آوردند و از او خواستند محمد را از اين كار منصرف كند و آنها در عوض به محمد مقام و منصب در خانه كعبه بدهند.
پس از آن كه ابوطالب نتوانست برادرزاده خود را از دعوت باز دارد تمام قريش بنيهاشم را تحريم كردند، كه كسي با آنها معامله نكند و مدتي آنها در مضيقه افتادند تا حميت عربي بعضي افراد به جوش آمد و بني هاشم را از اين مخمصه بيرون آوردند. پس از اين واقعه و پس از اين كه از رام كردن محمد خصوصاً پس از فوت ابوطالب نااميد شدند در مقام چاره قطعي برآمدند.
يا حبس يا نفي بلد يا قتل و سرانجام پس از زير و رو كردن اين سه شق، كشتن وي را عاقلانهترين راه يافتند. نهايت بايستي دست همه به خون محمد آلوده شود تا بنيهاشم نتوانند از طايفه خاصي خوانخواهي كنند و اين فكر در سال دوازده و سيزده بعثت پديد آمد و موجب مهاجرت پيغمبر به مدينه گرديد.
براي يك ايراني كه از در و ديوارش معجزه ميبارد و هر امامزادهاي، حتي مجهول النسب، پيوسته معجزه ميكند از مرور به قرآن به شگفت ميافتد كه اثري از معجزه در آن نيست.
شايد بيش از بيست موضع در قرآن ديده ميشود كه منكران از حضرت محمد معجزه خواستند و او يا سكوت كرده و يا سر باز زده و بدين اكتفاء كرده است كه بگويد من بشري هستم چون شما و خويشتن را فقط مأمور ابلاغ دانسته و فرموده است من مبشر و منذرم.
روشنترين اين موارد آيههاي 90 تا 93 سوره اسراي (اسرائيل، اسرا، الاسري) است:
“ وَقالُوا لَنْ نُؤمنَ لَكَ حَتّيِِ تَفُجَر لَنا منَ اْلاَرْض يَنبُوعاً. اَوْ تَكُونَ لَك جَنَةُ من نَخَيل وَ عنَبَ فَتُفَجَرَ الاَنْهارِ خلالَها تَفْجَيراً. اَوَْ تُسْقَطَ اّلسَماَء كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كسَفاً اَوِْ تَأتِيٍٍ بالله وَ اْلَملائكَة قَبيلاً. اَوْ يَكُونِ لَكَ بَيْتِ مَنْ زُخَْرُف اَوْ تَرْقِي فيِ اّلَسَماء وَ لَنْ نُؤمنَ لَرقُيّكَ حَتّيِ تُنَزَّل عَلَينا كتاباً نَقْرُؤه قُلْ سُبْحَانَ رَبّي هَلْ كُنْتُ اِلاّ بَشَراً رَسُولاً”
يعني (گفتند) ما به تو ايمان نميآوريم مگر اين كه چشمه آبي از زمين بجوشاني يا اين كه باغستاني از نخل و تاك داشته باشي كه جويها در آن روان باشد، يا چنان كه پنداشتهاي قطعهاي از آسمان بر ما فرود آيد، يا اين كه خدا و فرشتگان را به ما نشان دهي، يا اين كه خانهاي از زر ناب داشته باشي و يا اين كه به آسمان بر شوي و عروج تو را به آسمان قبول نميكنيم مگر اين كه از آسمان نامهاي بر صدق گفتار خود فرود آوري كه ما آن را بخوانيم. به آنها بگو من غير از بشري هستم فرستاده شده؟
بيدرنگ پس از اين سه آيه از تقاضاي منكران تعجب كرده ميفرمايد:
“ وَما مَنَع اّلناسَ اَنْ يُومنُوا اذْا جاءَ هُمُ اْلهُدي الا اَنْ قالُوا اَبَعَث اِللهُ بَشرِاً رسُولاً. قُلْ لَوْكانَ فيَ اْلارْضِ مَلائِكَةُ يَمْشُونَ مُطَمَئنّينَ لَنَزّلْنا عَلَيْهمِِ مِنَ اّلسَماءَ مَلَكأ رَسُولاّ”
يعني چرا مردم به مطلب حق گردن ننهاده و متوقعند فرستاده خدا ملائكه باشد؟ به آنها بگو: اگر پيغمبر را از جنس خود آنها معين كرده فرشته ميفرستاديم.
اين دو آيه روشن و منطقي است. شخصي از ميان قومي برميخيزد، بهتر ميانديشد، روشنتر ميبيند، بطلان خرافات و سخافت عقايد آنها را به آنها نشان ميدهد و عادات زيانبخش و خلاف آدميت را نهي ميكند.
سخنان درست و روشن او مستلزم بهانهگيري نيست. اما چيزهايي كه موجب مخالفت و بهانهگيري است نيز روشن است. مردمي بدين عادات سخيف و جاهلانه خو گرفتهاند از كودكي به آنها القاء شده و در آنها ريشه گرفته است. در قرن بيستم كه قرن عقل و روشني ناميده شده است مگر چنين نيست؟ مگر ميليونها بشر تابع عقل خود و منزه از عادات و معتقدات تلقيني هستند؟
در آن زمان به طريقه اولي، مردم از پيروي مردي كه ميخواهد عقايد و عادات اجدادي آنها را درهم بريزد سرباز ميزنند. اگر گفت من اين سخنان را از طرف خدا ميگويم، از او دليل ميخواهند، براي اين كه خود اين مرد براي پيغمبران گذشته معجزات گوناگون قائل شده و آن چه را از باب ديانات راجع به انبياء خود گفتهاند براي آنها بازگو كرده است و بنا بر مثل مشهور، سرود ياد مستان داده است. پس اكنون كه نوبت خود او رسيده است بايد معجزه ظاهر سازد. مردم قريش نميخواهند زير بار يكي از امثال خود بروند از اين رو ميگويند:
“ وَ قالوُ مالهذَا الرَّسُولِ يَأكُلُ الّطَعامَ وَ يَمْشيِ في اْلاسْواق لَوْلاَ اُنزِلَ الَيْه مَلَكُ فَيَكُونَ مَعَهَُ نَذيراً. اَوْ يُلْقيِ اَليْه كَنْزُ اَوْ تَكُوُنَ لَهُ جَنَّةُ يَأكُلِِ منْها وَ قالَ الظّاَلِمُونَ اِن تَتَّبِعُونَ اِلاّ رَجُلاً مَسحُوراً”
مثل اين كه خوردن و به بازار رفتن مخالف مقام نبوت است گويي آنها منتظر بودند كه نبي مثل ساير مردمان نباشد و احتياجي به خوردن و آشاميدن نداشته باشد، از اين رو با كمال سادهلوحي و ناداني ميگويند:
اين مرد چگونه دعوي پيغمبري ميكند كه هم طعام ميخورد و هم در بازار راه ميرود؟ اگر راست ميگفت فرشتهاي همراه خود ميآورد كه عين مطالب او را تصديق كند يا اين كه لااقل گنجي از آسمان برايش ميفرستادند كه براي معاش نيازي به رفتن به بازار نداشته باشد، پس چون فاقد اينها است يا جني (سحر) شده و اهريمني (ديوي) در وي حلول كرده يا ديوانه است”.
در مقابل اين تقاضا و بهانهجويي، پيغمبر جواني نميدهد و تقاضاي معجزه را با سكوت برگزار ميكند ولي در چند آيه بعد (آيه 30 سوره فرقان) به يك قسمت از ايرادهاي آنها از قول خدا پاسخ ميدهد كه قبل از تو هر پيغمبري را كه مأمور هدايت خلق كرديم هم غذا ميخوردند و هم در بازارها راه ميرفتند.
در سوره حجر باز قضيه تكرار شده است. منكران صريحاً ميگويند اي كسي كه خيال ميكني قرآن بر تو نازل شده است، تو ديوانهاي، اگر راست ميگويي فرشتهاي با خود بياور:
“ وَ قالوُا يا اَيَّهَا اّلَذي نُزّل عَلَيْه اّلذكُر اِنَّكَ لَمجْنُونَ. لَوْماتَأتينا بِاْلَملائِكَةِ اِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقينَ”.
در آيات اوليه سوره انبياء باز اين مطالب تكرار شده است:
“ هَلْ هذا اِلاّ بّشَرُ مثْلُكُمْ اَفَتَأتُونَ السحْرَ وَ اَنتُمْ تُبْصروُنَ…بَلْ قالُوا اَضْغاثُ اَحْلام بَل افتَريِهُ بَلْ هُوَ شاعِرُ فَليأتِنا بِآيَةٍ كَماَ اُرْسلَ اْلاّوَلُونَ”.
يعني: “اين شخص بشريست مانند خود شما، چرا مجذوب شعر او ميشويد؟ خوابهاي پريشان يا تخيلات شاعرانه خويش را به نام خداوند برايتان نقل ميكند، اگر راست ميگويد نظير آن چه انبياء سلف آوردهاند، بياورد”.
پيغمبر در جواب آنها بدين اكتفاء ميكند كه خداوند ميفرمايد:
“قبل از تو مرداني براي هدايت فرستاديم كه به آنها وحي ميكرديم، نه فرشتگان، آنها نيز غذا ميخوردند و از زندگاني جاويد بهرهمند نبودند. اگر نميدانيد از دانايان يهود و نصاري بپرسيد”(“ و ما ارسلنا قبلك الا رجال يوحي اليهم فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون، و ما جعلنا هم جسداً لا يأكلون اطعام و ما كانوا خالدين”.).
روي هم رفته بيش از بيست و پنج بار اين بهانهجويي و معجزه خواستن در سورههاي مكي آمده است و در برابر اين تقاضاها، جواب پيغمبر يا سكوت بود يا اين كه با كمال صراحت فرمودهاند من بشري هستم مانند شما كه از طرف خداوند وحي و الهام دريافت ميكنم.
در آيه 20 سوره يونس عين اين معني آمده است:
“يقولون لولا انزل عليه آية من ربه، قل انما الغيب لله فانتظروا اني معكم منالمنتظرين”
(يعني) ميگويند مشركان چرا نشانه و علامتي از خدايش ظاهر نميشود؟ به آنها بگو: امور مخصوص ذات پروردگار است، يعني من هم چون شما از مكنونات غيبي و اراده حق تعالي اطلاعي ندارم، من هم چون شما منتظرم، يعني منتظر ظهور معجزه”.
باز در سوره رعد آيه 7 همان معني تكرار شده است ولي پيغمبر در آن جا فقط خود را مأمور ابلاغ اوامر مينامد و جوابي به اين كه چرا آيهاي نازل نميشود، نميدهد.
“وَ يَقُولُ اّلَذين كَفَرُوا لَوْلا اُنْزلَ عَلَيْه آيَةُ منْ رَبّه. انَّما اَنْتَ مُنذرُ وَ لِكُلّ قَوْمَ هادٍ
(يعني) كافران ميگويند پس چرا نشانه و آيتي بر صحبت گفتار او از طرف خداوندش ظاهر نميشود؟ در اين جا خداوند ميفرمايد، تو فقط بيمدهندهاي و هر قوم پيشوايي دارد. يعني تكليف تو ابلاغ اوامر است، ديگر آوردن معجزه كار تو نيست”.
عين اعتراض مشركان و جواب پيغمبر كه من فقط منذرم و نشانه و آيت، يعني معجزه، مخصوص ذات خداوند است در جايي ديگر تكرار شده است با اين تفاوت كه پيغمبر آيت و معجزه خود را قرآن ميگويد:
“وَ قالوُا لَوْلا اُنْزلَ عَلَيْه آياتُ منْ رَبّه قُلْ اِنّمَا اْلاياتُ عنْدَاللهِ وَ اِنَّماَ اَنَا نَذيُر مُبينُ”. (يعني) گفتند چرا خدايش آيتي نميفرستد، به آنها بگو كه آيتها همه مخصوص ذات پروردگار است و من فقط بيم دهندهام”.
اما پس از آن خداوند ميفرمايد:
“اوَلَمْ يَكْفهمْ اَنّا اَنْزَلْنا عَلَيْكَ اْلكتابَ يُتْلي عَلَيْهمْ اِنَّ فيِ ذلِكَ لَرَحْمَةً وَ ذِكْري لِقَوْمٍ يُؤمِنُونَ”.
يعني “آيا نازل كردن قرآن بر تو، آنها را كفايت نميكند كه در آن تذكرات و رحمت براي اهل ايمان است”.
در سوره ملك آيه 25 كه مشركان به او ميگويند:
“ پس اين روز قيامت كه تو از آن سخن ميگويي كي خواهد آمد؟ تصريح ميكند: كه علم بر آن مخصوص ذات خداوند است و من فقط نذيرم (انذار كننده خبر آورنده). قُلْ اِنَّماَ اْلعلْمُ عِنْدَاللهِ وَ اِنّما اَناَ نَذيُرُ مُبينُ”.
در سوره نازعات آيههاي 43، 44، 45 كه باز صحبت از روز حشر است نفي علم از شخص رسول به طور صريحتري آمده است:
“ فيمَ اَنْتَ منْ ذكرْيها. اِلي رَبكَ مُنْتَهيها. اِنَّما اَنتَ مُنْذِر مَنْ يَخَشيها. (به فارسي چنين است) تو از كجا ميداني قيامت كي ميرسد؟ فقط خداوند ميداند . تو فقط بايد مردم را از روز جزا بيم دهي”.
اصرار متوالي و مكرر مشركان در خواستن معجزه و سوگند ياد كردن آنها بر اين كه اگر نشانه اعجازي ظهور بپيوندد ايمان خواهند آورد رفتهرفته در نفوس مسلمانان و حتي در كنه روح خود پيغمبر اين آرزو را برانگيخت كه كاش خدا تفضل ميكرد و يكي از تقاضاهاي مشركان را در باب اعجاز و تأييد رسالت محمد برآورده ميكرد تا همه منكران مات و مبهوت شده ايمان ميآوردند. اين سه آيه سوره انعام را بخوانيد:
“ وَ اَقْسَموُا بالله جَهْدَ اَيْمانهُمْ لَئنْ جِائتْهُمْ آيَهُ لَيُؤمُننَّ بهاَ قُلْ انَّما آلاَيَاتُ عَنْدَالله و ما يُشْعَرُكُمْ اَنَّها اَذا جِأتْ لايُؤمنوُنَ. وَ تُقَلَّبُ اَفَئدَتَهُمْ وَ اَبْصارَ هُمْ كَمالَمْ يُؤمنُوِِا به اَوَلَ مَرَّة وَ نَذَرُ هُمْ في طُغْيانهْم يَعْمَهُونَ. وَلَوْ اَنَّنانَزَلْنا اِلَيْهمُ اْلَملائكَةَ وَ كَلّهَمُ اْلْموتي وَ حَشَرْناَ عَلَيْهمْ كُلّ شَيء قُبُلاً ما كانُواليُؤمنُوا اَلاّ اَنَ يَشاءاللهُ وَ لكَّنَ اَكْثَرَ هُمْ يَجْهَلوُنَ”.
مفهوم آيات چنين است كه:“ مشركان به خدا سوگند ياد كردند كه اگر آيتي (نشانه و معجزهاي محمد) ظاهر سازد، ( و يا) يكي از تقاضاهاي آنها انجام شود، ايمان ميآورند. اي محمد به آنها بگو آيات نزد خداوند است، يعني در دست من نيست، ميدانيد اگر آياتي هم ظاهر سازم باز ايمان نميآورند آنها را در گمراهي خود باقي بگذاريم. اگر از آسمان فرشته نازل شود و اگر مردگان به سخن آيند و همه امور خارقالعاده را در برابر آنها نهيم باز ايمان نخواهند آورد مگر اين كه خدا بخواهد اما اغلب آنها نميدانند”.
اكنون مطالب اين سه آيه را اجمالاً بررسي ميكنيم:
1- مشركان سوگند ياد كردند كه اگر يكي از معجزاتي كه از پيغمبر خواستهاند ظاهر سازد ايمان ميآورند و خداوند به محمد ميگويد به آنها بگو اعجاز از من نيست و از خدا است. اين صحيح است كه خرق عادات در دست آدميزاد نيست هر چند پيغمبر باشد. يعني قوانين طبيعت لايتغير است و خلاف آن صورت نميگيرد خاصيت آتش، سوزاندن است و اين خاصيت هميشه با اوست.
2- ميفرمايد: چه ميدانيد اگر هم معجزهاي روي بدهد باز هم ايمان نميآورند. ميتوان جواب نقضي به اين قضيه داد و گفت از كجا معلوم كه اگر معجزهاي روي ميداد ايمان نميآوردند!
ظاهر امر اين است كه هر خرق عادتي بشر را به شگفتي مياندازد و به آن كسي كه خرق عادت را كرده است با نظر ستايش مينگرد و هيچ بعيد نيست كه تسليم شود. مفسران ميگويند ظاهر نشدن معجزه از اين روست كه خداوند ميداند كه آنها ايمان نميآورند.
3- ميفرمايد:“ وتقلب افئدتهم و ابصارهم. يعني ما ديده و دل آنها را از حق برگردانيدهايم از اين رو به آياتي كه سابقاً فرستاديم ايمان نياوردند”.
خدايا راست گويم فتنه از توست اگر خداوند قادر متعادل مردم را از ديدن حق كور كرده است ديگر چه توقعي ميتوان از آنها داشت و چرا پيامبر بر آنها مبعوث ميشود؟
اما اين كه ميفرمايد سابقاً آياتي فرستاديم، مقصود از سابق چيست؟ آيا مقصود انبياء سلف است يا خود حضرت محمد. از انبياء سلف خبر صحيحي در دست نيست. ولي آن چه مربوط به حضرت محمد است به شهادت همين قرآن پيوسته مشركان آياتي خواستهاند و پيوسته به آنها جواب داده شده است كه پيغمبر بشير (بشارت و مژده دهنده) و نذير (بيم دهنده و ترساننده) است و شايد مقصود از جمله سابقاً آياتي فرستاديم، ايمان نياوردند، همين آيات قراني باشد كه البته اين جواب كافي نيست. زيرا مشركان براي اين كه به همين آيات قرآني ايمان آورند و اذعان كنند كه از طرف خداوند بر محمد نازل شده است مطالبه دليل ميكنند كه مثل عيسي و موسي و صالح و ساير انبيايي كه خود قرآن براي آنها معجزاتي قائل شده است حضرت محمد يكي از آن معجزات را ظاهر سازد.
4- خداوند در آيه 111 (سوره) انعام ميفرمايد: اگر ملائكه هم به سوي آنها بفرستيم و مردگان نيز از قبر برخيزند و با آنها سخن گويند ايمان نميآورند. آنها از پيغمبران ميخواستند كه براي تأييد گفتههاي خود فرشتهاي از آسمان به زمين بياورد يا چون عيسي مردهاي را زنده كند و پيغمبر هم آرزو داشته است كه يكي از اين امور صورت گيرد ولي خداوند به او ميفرمايد اگر اين امور هم واقع شود آنها ايمان نميآورند.
5- در اين صورت كه آنها ايمان نميآورند و در علم خداوندي كفر و شرك آنها ثبت شده است آيا فرستادن مردي براي دعوت و هدايت آنها يك امر بيهوده نيست و ميشود به خداوند حكيم و دانا كه امري برخلاف مصلحت و حكمت از وي سر نميزند كار عبث نسبت داد؟
قطعاً متعبدان (عبادت كنندگان و مذهبيون) قشري كه عقل را در برابر معتقدات به يك سو انداختهاند خواهند گفت اين امر براي اتمام حجت و براي آزمايش خلق است كه برخود آنها ثابت شود مردمان تبهكاري هستند و مستحق عذاب آخرت.
اما جواب آنها در آخر همان آيه (111 سوره انعام) آمده است، كه خداوند ميفرمايد“ الا ان يشاء الله. اين مردم ايمان نميآورند مگر آن كه خدا بخواهد”.
پس نتيجه لازم قضيه اين است كه چون خدا نخواست آنها ايمان نياوردند و اين مطلب را صريحاً در آيه 110 فرموده است كه: ما چشم و دل ايشان را از گرويدن به حق گردانيدهايم.
قبل از اين آيات در همين سوره انعام در آيه 107 ميفرمايد: “ولوشاءالله ما اشراكوا (يعني) اگر خدا ميخواست مشرك نميشدند” پس خدا خواسته است كه مشرك شوند. بنده ضعيف با خواست خداي توانا چه ميتواند كرد؟ پس محمد هم نميتواند آنها را از شرك و بتپرستي منصرف كند براي آن كه شرك آنها معلول اراده خداوند است پس آنها معلول نيستند بنا بر اين چرا آنها را به عذاب آخرت بيم ميدهند؟
اگر مشيت الهي ملاك ايمان مردم است آيا به عدالت و حقيقت و عقل نزديكتر نبود كه آن مشيت الهي به نيكي و هدايت مردم تعلق ميگرفت تا نيازي به فرستادن انبياء نباشد و بندگان خدا از رسول معجزه نخواهند و اين همه عذر براي نياوردن معجزه نياورند؟
از سياق اين آيات و آيات ديگر چنين برميآيد كه حضرت انجام تقاضاي مشركان را به دست مسامحه و طفره ميدهد و اين معني از سوره تكوير به خوبي مستفاد ميشود. سوره تكوير از بليغترين و شاعرانهترين سورههاي مكي، بسي موزون مسجع و خوشآهنگ است و قوه دلايل خطابي حضرت رسول از آن ساطع است.
پيغمبر از جواب مستقيم به مشركان به نحو بارزي اجتناب ميكند. در عوض ادعاي خود را به شكل گرم و مؤثري بيان ميكند. البته همه مطالب از طرف خدا گفته ميشود. پس از 18 سوگند در آيه 18 آيه خداوند مشركان را كه مدعي بودند گفتههاي محمد هذيان كاهنان و مولود دماغ عليل شخص مصروعي است مخاطب ساخته ميفرمايد:
“ انِّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍٍ. ذي قُوِّة عِنْدَ ذي اْلَعْرش مكين مُطاعٍ ثّمِّ آمينَ، وَ ما صَاحِبُكُمْ بمِجْنُونٍ وَ لَقَدِ راه باْلافق اْلُمبين وَ ما هُو عَلَي اْلغَيبِِ بِضنَينٍٍ و ما هُوَ بِقَوْلِ شَيْطانٍ رَجيمٍٍ”.
كه معني آن به طور خلاصه چنين است: قرآن سخن فرستادهاي است امين. (مقصود جبرئيل است) كه در پيشگاه باري تعالي مستقر است و مطاع است و امين. (صاحب) مرد شما، محمد ديوانه نيست. او را يعني فرستاده خدا را در ابلاغ پيام خداوند بخيل نيست و آن پيام از شيطان رجيم نيست”
اغلب كساني كه از محمد معجزه ميخواستند تا مسلمان شوند و خداوند در باره آنها ميفرمايد:
“ اگر فرشته نازل كنيم و مردگان با آنها سخن گويند باز ايمان نخواهند آورد”
ده سال بعد كه برق شمشير محمد و يارانش درخشيدن گرفت، ايمان آوردند به طوري كه خود خداوند فرموده است “يَدْخُلُونَ في دينِِ اللهِ اَفْواجاً” و شاهد بارزتر، قضيه اسلام آوردن ابوسفيان است. ابوسفيان كه از مخالفان سرسخت بود و در جنگهاي عديده بر ضد مسلمين شركت داشت در سال دهم هجري مسلمان شد.
هنگامي كه محمد با چند هزار تن به فتح مكه آمد عباسبنعبدالمطلب او را نزد پيغمبر آورد و پيغمبر بر او بانگ زد:
واي بر تو هنوز نميداني كه خدايي جز پروردگار عالم نيست؟ ابوسفيان گفت چرا كمكم دارم بدين عقيده ميگرايم، حضرت باز فرمود: هنوز منكري كه محمد رسول اوست؟
ابوسفيان تمجمج (=كلمات را نا مفهوم ادا) كرده گفت:“ در اين باب بايد بيشتر بينديشم”. عباس به او گفت“ ابوسفيان زودتر مسلمان شو وگرنه هم اكنون محمد امر ميكند گردنت را بزنند ابوسفيان مستأصل ميشود و ناچار در ميان اردوي مسلمين اسلام ميآورد و پيغمبر براي رضايت خاطر او بنا بر توصيه عباسبن عبدالمطلب خانه او را چون حريم كعبه مأمن قرار داده فرمود:
“ من دخل بيته كان اَمنا”
و پس از غلبه بر قبيله هوازن در همين سال و به دست آوردن غنايم بيشمار، سران قريش و ابوسفيان را به عطايا و بخششهاي شاهانه مخصوص گردانيد ( مخصص گردانيد= تخصيص يافته) تا به جايي كه صداي نارضايي سران انصار را درآورد.
علاوه بر موارد فوق، وحشي كه حمزه را كشته و جسد او را مثله كرده( Mosle كسي كه گوش و بيني يا عضو ديگرش را بريده باشند، شكنجه دادهاند) بود و فرياد خشم و غضب و نفرت پيغمبر را برانگيخته بود و پيغمبر سوگند ياد كرده بود كه انتقام عموي شجاع و محبوب خود را از او بستاند وقتي به حضور پيغمبر رسيد و اسلام آورد، اسلام او را پذيرفت.
بديهي است اسلام آنها از ترس بود ولي پيغمبر همين اسلام آوردن دروغين آنان را پذيرفت.
آن چه در باب سه آيه سوره انعام گفته شد صرف حدس و فرض نيست قرائني در آيات ديگر قرآني هست كه اين حدس و فرض را تأييد ميكند به اين معني كه نشان ميدهد خود پيغمبر از اين كه خداوند آيتي براي تصديق نبوت او نميفرستد در باب رسالت خود دچار نوعي شك شده است. صريحترين آنها آيات 94 و 95 سوره يونس است:
“ فَانِْ كُنْتَ في شَكّ مِماّ اَنْزَلْنا اِلَيْكَ فَسْئَل اّلَذينَ يَقْرَؤُنَ اْلكتابَ منْ قَبْلكَ لَقَدْ جاءَك اَلحَقّ منْ رَبّكَ فَلاَ تَكُونَّنَ منَ اْلُمْتَرينَ. وَ لا تَكُوِنَنَّ مِنَ اّلَذينَ كَذَّبُوا بِااَياتِ اللهِ فَتَكُونَ مِنَ اْلخاسَرينَ.
(يعني) اگر شك داري در آن چه ما به تو نازل كردهايم از خوانندگان تورات بپرس حقيقت از خداوند به تو رسيده است و در آنها شك مكن و از آن مردمان مباش كه آيات خداوندي را دروغ دانستهاند ورنه از زيانكاران خواهي شد”.
آيا اين دو آيه را نوعي صحنهسازي بايد فرض كرد كه براي اقناع مردم ضعيف و شكاك فرو خوانده است تا به آنها بگويد كه خود او نيز مانند آنها دچار شك شده است و اينك خداوند آن شك را برطرف ساخته است؟
يا اين كه اين دو آيه صداي وجدان عميق و ضمير ناخودآگاه محمد مأيوس از معجزه است؟
تنها اين دو آيه نيست كه چنان مفاهيمي را ميرساند در سورههاي مكي نظير آنها را ميتوان يافت كه ما را (از) انقلاب بحران گونهاي در روح حضرت خبر ميدهد چنانكه از آيه (14) سوره “هود” نوعي عتاب و ملامت استنباط ميشود.
“ فَلَعَلَّك تاركُ بَعْضَ ما يُوحي اِلَيكَ وَ ضائقُ به صَدْرُكَ اَنْ يَقُولُوا لَولاِ اُنْزَلَ عَلَيْهِ كَنْزُ اَوَْ جاءَ مَعَهُ مَلَكُ. اِنَّما اَنْتَ نَذير
خداوند به محمد ميگويد شايد تو بعضي از مطالبي را كه به تو وحي كردهايم به مردم نميگويي و نوعي گرفتگي خاطر و ناراحتي احساس ميكني كه آنها به تو ميگويند اگر راست ميگويي چرا گنجي ظاهر نميسازي يا فرشتهاي براي صدق گفتار خود نميآوري؟ تو فقط مبلغ و داعي هستي و ديگر تكليفي نداري كه هر چه آنها خواستهاند انجام دهي”.
باز در آيه 35 سوره انعام به گونهاي ديگر محمد مورد عتاب قرار ميگيرد كه ميتوان فرض كرد كه حضرت از اين امر دلگير است كه چرا خداوند به او قدرت اعجاز نداده است.
“ وَ انْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ اعْراضُهُمْ فَان اسْتَطَعْتَ اَنْ تَبْتَغَي نَفَقاً فيِ اْلارْضِ اَوْ سُلَّماً فيِ الّسَماء فَنَاتيَهُمْ بأية وَلَوْ شاءَ اللهُ لَجَمعَهُمْ عَلَي اْلهُدي فَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ الجاهِلينَ”.
يعني اگر انكار و بهانهگيري آنها خيلي بر تو گران آمده است نقبي در زمين زن يا نردباني در آسمان بساز تا تواني آن چه ميخواهند (معجزه) فراهم سازي اگر خداوند ميخواست همگي هدايت ميشدند ولي تو نادان مباش.
در سوره نساء (آيه 152) اين معني طوري ديگر آمده است و اين دفعه راجع به اهل كتاب سخن ميگويد كه گويي يهود نيز از وي معجزه خواستهاند و براي متقاعد ساختن آنان اين آيه آمده است:
“ يَسْئَلُكَ اَهْلُ الْكتاب اَنْ تُنَزّل عَلَيْهمْ كتاباً منَ اّلسَماء فَقَدْ سَاَلُوَا مُوسَي اَكبَرَ منْ ذَلكَ فَقَالُوا اَرناَ اللهَ جَهْرَةً فَاَخَذَتْهُمُ اّلصَاعقَةُ بِظُلْمهمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا اْلعجْلَ منْ بَعدَ ما جَاستْهُمُ اْلبَيّناتُ فَعَفَوْناَ عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسي سُلْطاناً مُبيناً”
اهل كتاب از تو ميخواهند از آسمان براي آنها كتاب آوري. از موسي بيش از اين تقاضا داشتند و ميخواستند خدا را علناً به آنها نشان دهد پس صاعقه جواب تقاضاي ستمكارانه آنها بود. سپس به گوسالهاي روي آوردند پس از آن همه دلايل خداوندي معذلك بخشيده شدند و به موسي نيز سيطره مسلم بخشيديم.
در آيه 59 سوره اسري عذر معجزه نياوردن اين چنين توجيه شده است:
“ وَ ما مَنَعَنا اَنْ نُرْسلَ بالايات الا اَنْ كَذَّبَ بهَا الاوّلُونَ وَ آتَيْنا ثَمُودَ اّلناقةُ مُبْصرةً فَطَلَمُوا بِها وَ نُرْسِلُ بِالاياتِ الاّ تَخْوْيَفاً (يعني) سبب نياوردن معجزه اين است كه سابقاً در قوم ثمود ناقه صالح را فرستاديم ولي باز ايمان نياوردند، از اين رو هلاكشان كرديم پس اگر براي تو معجزهاي ظاهر سازيم و ايمان نياوردند مستحق هلاك خواهند شد در صورتي كه ما ميخواهيم آنها را مهلت دهيم تا كار محمد تمام شود”. مطابق تفسير جلالين.
آيه بعدي نيز خواندني و سزاوار تأمل است.
“ وَ اذْ قُلْنا لَكَ اِنَّ رَبَّكَ اَحاطَ بالنّاس وَ ما جَعَلنَا اّلرُيَا اّلَتَي اَريْناكَ اِلا فِتْنَةً لَلّناسِ وَ اّلشّجَرَةَ اْلَملْعُونَةَ فيِ اْلقُراَنِ وَ نُخّوِفَهُمْ فَما يَزيدُهُمْ اِلا طُغْياناً كَبيراً”
خداوند در اين آيه نخست ميفرمايد: ما به تو گفتيم كه خداي تو محيط و مستولي بر مردم است يعني مترس و حرف خود را بزن. باز ميفرمايد: رؤيايي كه بر تو ظاهر ساختيم براي امتحان مردم بود كه مقصود داستان معراج است و در اين جا نام رؤيا بر آن گذاشته است و آن را براي آزمودن مردم ظاهر ساختيم، زيرا پس از اين كه قصه معراج را نقل كرده او را مسخره كردند و عدهاي از اسلام برگشتند.
باز ميفرمايد: شجره ملعونه، درخت زقوم كه در قران آمده است، براي آزمايش خلق و براي ترساندن است كه همه اينها آنان را به طغيان بيشتر كشانيد. زيرا عربها بناي تمسخر گذاشته گفتند درخت چگونه در آتش سبز ميشود.
بالاخره در همه جا به جاي معجزه نشان دادن، تهديد به دوزخ در كار است چنان كه در همين سوره اسرا آيه 58 ميفرمايد:
“ وَ انْ منْ قَريةَ اِلاّ نَحْنُ مُهْلكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيمِة اَوْ مُعَذّبُوَها عَذاباً شَدَيداً
(يعني) بسا ساكنين قريهها را كه قبل از روز قيامت به هلاك رسانيديم يا دچار عذاب ساختيم”.
عجب خداي رئوف و عادلي است كه خود ميفرمايد:
“ وَ لَوْ شِئْنا لاَتَيْنا كُلَّ نَفَسٍ هُديها (يعني) اگر ميخواستيم نور هدايت در هر نفسي ميافكنديم”.
ولي معذالك آنها را، آنهايي كه خودش نخواسته است هدايت شوند، به هلاكت و عذاب شديد تهديد ميكند.
آيا بهتر نبود به جاي اين تشدد يك معجزه ظاهر ميشد تا همه اسلام ميآوردند و آن همه جنگ و خونريزي صورت نميگرفت؟
در آيه 37 سوره انعام عذر معجزه نياوردن به گونهاي ديگر آمده است كه كمتر از تهديد به عذاب نيست:
“ وَ قالُوا لَوْلا نُزّلَ عَلَيْه آيَةُ مِنْ رَبّه قُلْ اِنَّ اللهَ قادرُ عَلي اَنْ يُنَزّلَ آيَةٍ وَلكِنَّ اَكثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُوَنَ”
ميگويند چرا خداي او آيتي (معجزهاي) بر صدق گفتارش نميفرستد؟ به آنها بگو خدا قادر است آيتي بفرستد ولي اكثر آنها نميدانند”.
تلازم (لازم هم بودن، به يكديگر وابسته بودن عقل و منطق) عقلي و منطقي در اين آيه كجاست؟ منكران معجزه ميخواهند، به آنها جواب داده ميشود كه خداوند قادر است آيتي نازل كند، البته خدا قادر است، منكران ميدانند كه خدا قادر است و از همين روي معجزه ميخواهند، پس به همين دليل كه قادر است بايد معجزه روي دهد ولي معجزهاي ظاهر نميشود و به گفتن “اكثرهم لايعلمون” اكثر آنها نميدانند اكتفاء ميشود. مردم چه مطلبي را نميدانند؟ اين كه خدا قادر است؟ از قضا اين را ميدانند و به همين دليل معجزه ميخواهند.
از بس كه تلازم عقلي ميان درخواست مردم و جواب پيغمبر محو و ناپديد است كه در تفسير جلالين مينويسند:
“اكثر اين درخواست كنندگان معجزه، نميدانند كه اگر معجزه به وقوع پيوست و آنها ايمان نياوردند، مستحق هلاكت خواهند شد”.
اولاً چرا اگر معجزه صورت گرفت آنها ايمان نياورند؟
ثانياً مردماني بدين سخاوت فكر و عناد جاهلانه كه در صورت وقوع معجزه باز ايمان نميآورند بهتر كه هلاك شوند. مگر چهل و هشت نفر آنها در جنگ بدر كشته شدند چه زياني به جهان رسيد؟
در فصل پيش گفتيم روش حضرت محمد در خواستن معجزه، سلبي (منفي) است و جواب او به مشركان اين است كه من مبشر و منذرم. ولي روش او در باب قرآن چنين نيست هنگامي كه منكران قرآن را مجعول (ساخته، جلعيات) خود او يا تلقينات ديگران ميگويند فوراً جواب ميدهد: اگر راست ميگوييد ده سوره مانند آن بياوريد.
“ اَمْ يّقُولُونَ افْتريهُ قُلْ فَأتُوا بِعَشر سُوَر مثُله مُفْتَرَيات وَ ادْعُوا مَن اسْتَطَعْنُمْ منَْ دَوُنَ اَلله اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ” ( ميگويند قرآن ساخته و مفتريات خودش است. به آنها بگو اگر ميتوانيد ده سوره مثل همين مفتريات را و بخوانيد هر كه را ميخواهيد به ياري طلبيد، اگر از راستگويان هستيد)
و در پاسخ مشركان كه قرآن را اساطير الاولين ميخواندند و مدعي بودند كه اگر بخواهيم مانند آن را ميآوريم
(“واذاتتلي عليهم آياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا اساطير الاولين” (سوره انفال آيه 3). گوينده اين جمله نصربن حارث است كه در جنگ بدر اسير شد و پيغمبر امر كرد عليبن ابيطالب گردن او را زد.)
ميفرمايد:
“ قُلْ لَئن اجْتَمَعَت الانْسُ وَ اْلجّنُ عَليِ اَنْ يَأتُوا بِمَثَل هذَا اْلقُرْان لايأتُونَ بمثله وَ لَو كانَ بَعْضهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً ” يعني اگر جن و انس جمع شوند نميتوانند مانند آن را بياورند”.
بنابر اين حضرت محمد قرآن را سند رسالت خويش ميداند و علماء اسلام نيز بر اين امر اتفاق دارند كه معجزه او قرآن است اما در اين كه قرآن از حيث لفظ و فصاحت و بلاغت معجزه است يا از حيث معاني و مطالب آن يا از هر دو حيث، بحث فراواني در گرفته و غالباً علماي اسلام از هر دو حيث قرآن را معجزه دانستهاند.
بديهي است رأي بدين قاطعي ناشي از شدت ايمان است نه محصول تحقيق بيغرضانه و از اين رو محققان و اديبان غير مسلمان، انتقادات بيشماري بر فصاحت و بلاغت قرآن دارند كه در پارهاي از آنها دانشمندان اسلامي نيز هم داستانند. نهايت در مقام توجيه و تفسير آن برميآيند. چنان كه فصلي از “اتقان” سيوطي به اين موضوع اختصاص يافته است.
قرآن از حيث لفظ
از علماي پيشين اسلام كه هنوز تعصب و مبالغه اوج نگرفته است به كساني چون ابراهيم نظام برميخوريم كه صريحاً ميگويد نظم قرآن و كيفيت تركيب جملههاي آن معجزه نيست و ساير بندگان خدا نيز ميتوانند نظير يا بهتر از آن بياورند. و پس از آن وجه اعجاز قران را در اين ميگويد كه در قرآن از آينده خبر ميدهد آن هم نه بر وجه غيبگويي كاهنان بلكه به شكل امور محققالوقوع.
عبدالقادر بغدادي در كتاب الفرقبينالفرق، اين مطلب را از ابن راوندي براي طعن و اعتراض به نظام نقل كرده است. زيرا ميگويد صريح آيه قرآن است “لو اجتمعت الانس والجن علي ان يأتوا بمثل هذا القران لايأتون بمثله” (يعني) اگر انس و جن جمع شوند نميتوانند مانند اين قرآن را بياورند. پس نظام برخلاف نص قرآن عقيدهاي ابراز كرده است.
شاگردان و پيروان نظام، چون ابنحزم و خياط، از وي دفاع ميكنند. و بسي از سران معتزله با وي هم عقيدهاند. و ميگويند ميان آن چه نظام گفته است و مفاد آيه قرآن منافاتي نيست. وجه اعجاز قرآن از اين راه است كه خداوند اين توانايي را از مردم زمان نبوت سلب كرد كه نظير قرآن را بياورند ورنه آوردن شبيه آيات قرآني ممكن و بلكه سهل است.
بعضي را عقيده بر اين است كه الفصول و الغايات را ابوالعلاء معري ( شاعر و لغت شناس نابيناي عرب حدود 363-449 هجري) به قصد رقابت با قرآن انشاء كرده و از عهده برآمده است.
تركيبات نارسا و غير وافي (تمام و كامل) به معني و مقصود و نيازمند تفسير، واژههاي بيگانه يا نامأنوس به زبان عرب استعمال كلمه در معني غير متداول، عدم مراعات مذكر و مؤنث يا عدم تطابق فعل با فاعل يا صفت با موصوف و ارجاع ضمير بر خلاف قياس و دستور، يا به مناسبت سجع دور افتادن معطوف از معطوفعليه و موارد عديدهاي از اين قبيل انحرافات در قرآن هست كه ميداني براي منكران فصاحت و بلاغت قرآن گشوده است و خود مسلمانان متدين نيز بدان پيبردهاند و اين امر مفسران را به تكاپو و تأويل و توجيه برانگيخته است و شايد يكي از علل اختلاف در قرأئت نيز اين باشد چنان كه “ يا ايها المتدثر” يا ايها المدثر شده است و مفسر مجبور است بگويد “ت” به “د” تبديل و در “د” ادغام شده است. هم چنين يا ايها المتزمل كه يا ايها المزمل شده است.
در سوره نساء آيه 161 چنين آمده است:
“ لكن الرّاسخُونَ في العلم مِنْهُمْ وَ الُمؤمَنُونَ… واَلمقيمين اَلصلاةَ و اَلمؤتون الزكَاة…” ( ليكن راسخين در علم و مؤمنين… و برپا دارندگان نماز و دهندگان زكاة…)
جمله مقيمين الصلوة بايد مانند راسخون مؤمنون و مؤتون در حال رفع و به صورت مقيمون نوشته شود.
در سوره حجرات آيه 9 “ وَ اِنْ طائفَتانِ منَ الُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا” ( و اگر دو گروه از مؤمنان كارزار كنند با هم) . “ن” فاعل جمله، كلمه طائفتان است بر حسب اصل در زبان عربي فعل ميبايستي “اقتتلتا” باشد تا با فاعل مطابقت كند.
آيه 177 سوره بقره كه در جواب به اعتراض يهود است راجع به تغيير قبله از مسجدالاقصي به كعبه مضمون زيبا و ارجمندي دارد:
“ لَيْسَ اْلبَّرَ اَنْ تُولّوُا وجُوُهَكْمْ قبَل اْلَمشْرقِ وَ اْلمغَربِ وَلكِنَّ اْلبَّر مِنَ اَمَنَ بِاللهِ وَ اْلَيَومِ الاخر”
يعني خوبي در اين نيست كه روي به مشرق آورند يا مغرب، خوب كسي است كه ايمان به خدا و روز بازپسين آورد. كه عطف شخص است به صفت و بايد چنين باشد. خوبي روي آوردن به مشرق يا مغرب نيست بلكه خوبي آن است كه به خدا ايمان آرد.
به همين جهت تفسير جلالين جمله “لكن البر” را چنين توجيه ميكند و لكن ذالبر.
مْبُردّ كه يكي از بزرگترين علماء نحو است با ترس و لرز ميگفت اگر من به جاي يكي از قراء بودم اين كلمه “بر” را با كسر نميخواندم، بلكه با زير و مفتوح ميخواندم تا “بر” مخفف “بار” باشد و معني نكوكار دهد و به همين دليل مطعون شد و وي را سست ايمان گفتند.
در آيه 63 سوره طه قوم فرعون راجع به موسي و برادرش هارون ميگويند ان هذان لساحران. در صورتي كه اسم بعد از حرف آن بايد در حال نصب باشد و هذين گفته شود و معروف است كه عثمان و عايشه نيز چنين قرائت كردهاند. براي اين كه به تعصب و جمود در عقيده اشخاص پي ببريم خوب است رأي يكي از دانشمندان اسلامي را كه در جايي خواندهام نقل كنم.
اين دانشمند ميگفت اين اوراقي كه به اسم قرآن در ميان دو جلد قرار گرفته است به اجماع مسلمين كلام خدا است، در كلام خدا اشتباه راه نمييابد پس اين روايت كه عثمان و عايشه به جاي هذا، هذين خواندهاند فاسد و نادرست است.
تفسير جلالين به طرز ملايمتري به رفع اشكال برخاسته و ميگويد در اين تثنيه در هر سه حالت نصب و رفع و جرّ با الف آورده ميشود ولي ابو عمرو نيز مانند عثمان و عايشه هذين قرائت ميكرده است.
در سوره نور آيهاي (33) است شريف و انساني كه ما را از وجود يك رسم زشت و ناپسند در آن زمان آگاه ميكند.
“ لاتُكْرهُوا فَتَياتكُمْ عَلَي اْلبِغاء اِنْ اَرَدْنَ تَحَصنُّناً لتَبْتَغُوا عَرضَ اْلحَيوة الُدّنْيَا وَ مَنْ يُكْرهْهُنَّ فَانَّ مَنْ بَعدِ اِكَْراهِهِنَّ غَفُور رَحَيُم”
(يعني) دختران خود را براي تحصيل مال به زنا مجبور نكنيد. كسي كه آنها را مجبور كند پس از مجبور كردن آنها خداوند آمرزنده و رحيم است”
( معني دقيق آيه چنين است: كنيزانتان را اگر خواهند عفيف باشند، به طلب مال دنيا، به زناكاري وادار مكنيد و چون وادار شدند خدا نسبت به ايشان آمرزگار و رحيم است).
پر واضح است كه قصد پيغمبر نهي از يك كار زشت و ناپسند است يعني كساني كه كنيز و برده دارند به قصد انتقاع و به جيب زدن مزد همخوابگي آنان، آنان را به نزد حريف نفرستند و به زنا مجبور نكنند.
و باز واضح است كه قصد از جمله “فان الله من بعد اكراههن غفور رحيم” اين است كه خداوند بر كنيز و بردهاي كه به امر مولاي خود تن به زنا داده است ميبخشايد. ولي ظاهر چنين است كه خداوند نسبت به مرتكبان اين عمل غفور و رحيم است پس عبارت نارسا و به مقصود شريف پيغمبر وافي نيست به رأي ابراهيم نظام در باره قرآن اشاره كرديم و بايد اضافه كرد كه او در اين رأي تنها نيست، بسي از معتزليان ديگر چون عبادبن سليمان و فوطي كه همه از مؤمنان بنامند با وي هم رأيند و اين عقيده را مباين اسلام و ايمان خود نميدانند.
بديهي است نام متفكر بزرگ و روشنفكرترين مردان عرب ابوالعلا معري را به ميان نميآوريم كه منشأت خود را اصيلتر و برتر از قرآن ميدانست.
باري بيش از صد مورد انحراف از اصول و استخوان بندي زبان عربي را از اين قبيل كه اشاره شد ثبت كردهاند و نيازي به گفتن نيست كه مفسرين و شارحان قرآن در توجيه اين انحرافها كوششها و تأويلها كردهاند و از آن جمله است زمخشري كه از ائمه زبان عرب و از بهترين مفسران قرآن كريم به شمار ميرود و يكي از ناقدان اندلسي، (كه) نامش را به خاطر ندارم، در باره وي ميگويد اين مرد ملانقطي و مقيد به قواعد زبان عربي يك اشتباه فاحش كردهاست. ما نيامدهايم قرائت را بر دستور زبان عربي منطبق سازيم تكليف ما اين است كه قران را دربست قبول كنيم و قواعد زبان عرب را بر آن منطبق سازيم.
اين سخن تا درجهاي درست است. فصحاي بزرگ (هر) قومي نماينده دستور زبان ملت خويشند ولي از اين بابت كه در استعمال كلمات و تركيب جمله از اصول متداول و رايج و قابل فهم و قبول عامه دور نميشوند مگر ضرورتي آنان را به مسامحه بكشاند. حسن بيان و شعر خوب قبل از اسلام در ملت عرب نشو و نما كرده و قواعد زبان عرب استوار گرديده بود مسلمين معتقدند كه قرآن در فصاحت و بلاغت از تمام مواليد قريحه فصيحان قبل از خود برتر است پس بايد كمتر از همه آنها از اصول زبان و ضوابط فصاحت منحرف شده باشد.
گفته ناقد اندلسي از اين حيث هم خدشهپذير است كه قضيه را معكوس طرح ميكند. قضيه به طور اساسي بايد اين طور طرح شود:
قرآن در حد اعلاي فصاحت است به درجهاي كه بشر از آوردن مانند آن عاجز است، پس كلام خدا است. پس آن كسي كه آن را آورده است پيغمبر است.
ولي ناقد اندلسي ميگويد قرآن كلام خدا است پس اصيل و غير قابل ايراد است يعني هر گونه انحراف از اصول زبان عرب در آن اصل است و بايد قواعد زبان عرب را تغيير داد.
به عبارت ديگر ميخواهند فصاحت و بلاغت قرآن را دليل نبوت حضرت محمد قرار دهند تا منكران را متقاعد سازند ولي ناقد اندلسي نبوت حضرت را امري مسلم ميداند و چون او گفته است قرآن سخن خدا است پس ديگر درِ هر گونه گفت و شنود بسته است و بايد دربست آن را قبول كرد.
با همه اينها قرآن ابداعي است بيمانند و بيسابقه در ادبيات جاهليت در سورههاي مكي مانند سوره “والنجم” انسان به يك نوع شعر حساس و حماسه روحاني برميخورد كه نشانهاي از قوت بيان و استدلال خطابي محمد است و نيروي اقناعي در آن نهفته است.
اگر آيه 32 را كه از آيات مدني است و شخص نميداند چرا حضرت عثمان و يارانش آن را در اين سوره (مكي) گنجانيدهاند برداريم، مانند غزلهاي سليمان لطيف، شيرين و خيالانگيز است، با اين تفاوت كه در اين سوره از زيبايي دختران اورشليم و مْغازله با دوشيزگاني كه پستانشان چون گوسفندان سفيد بر كوه جلعار (بايد جلعب كوهي در نزديكي مدينه باشد) خفته چيزي ديده نميشود. رجزخواني قهرماني است كه خود را فرستاده خدا ميداند و كيفيت وحي و اشراق و رؤياهاي پيامبرانه خويش را بيان ميكند:
“ وَ النَّجْم اِذا هَوي، ماضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ماغَوي، وَ مَا يَنْطقُ عَن اْلهَوي، اِنْ هُوَاَّلا وَحْيُ يُوحيِ، عَلَّمَهُ شَديدُ اْلقُوي، ذُو مرَّةٍ فَاسْتَوي وَ هُوَ باْلافُق اْلاَعْلي، ثُمَّ دَنَي فَتَدَلّيِِ فَكانَ قابَ قَوْسَيْن اَوْ اَدْني، فَاَوْحي اِليِ عَبْده ما اَوْحي… عنْدَ سدُرة اْلُمنْتَهي، عَنْدَها جَنََّةُ اْلَمأوي إذْ يَغْشَيَ الَسّدْرَةَ ما يَغْشي، ما زاغَ اْلبَصَرُ و ما طَغي، لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبّهِ اْلكُبْري…”.
بديهي است در ترجمه آيات مقداري از زيباييهاي سوره كه در آن روح گرم محمد خواننده را به وجد ميآورد از ميان ميرود ولي ناچار به اختصار چنين معني ميدهد:
به ثريا كه غروب ميكند، يار شما نه گمراه است و نه بدكار، به او وحي شده و فرشتهاي توانا در افق بالا بر او ظاهر شده و به او اوامر الهي را آموخته است. او به پيغمبر نزديك شد تا حد كمتر از دو كمان و آن چه بايد بدو بگويد گفت، در اين كشف و وحي دروغ نميگويد شما بدين كشف و اشراق با وي مجادله ميكنيد در صورتي كه دفعه ديگر نيز او را در سدرةالمنتهي و نزديك بهشت ديده بود، ديده او بدو خيانت نكرده است و آن چه ميگويد ديده است، از عجايب آيات خداوند بزرگ چيزها ديده است.
پس از پند و موعظه باز خداوند به سخن ميآيد:
“ فَاَعْرضْ عَنْ مَنُ تَوَلّي، عَنْ ذكرْنا ولَمْ يُردْ الاَّ اْلَحَيَوَة اُلّدنْيا، ذلكَ مَبْلَغُهُمْ منَ اْلْعلم انَّ رَبَّكَ هُوَ اَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَنْ سَبيلِهَ وَ هُوَ اَعْلَمُ بِمَنِ اهتَدي”
(يعني) از كساني كه از ما روي برتافتهاند و به زندگاني ظاهر اين جهان دل خوش كردهاند روي برگردان. اينان بيش از اين دانش و خرد ندارند و خداي تو بهتر از هر كس به حال آنان آگاه است”.
روزي زن عموي پيغمبر “امجميل” به وي ميرسد و طعنهزنان ميگويد:“ اميدوارم شيطان رهايت كرده باشد” و آن هنگامي بود كه وحي قطع گرديد و محمد مأيوس و اندوهگين به فكر پرت كردن خويش از كوه افتاده بود سوره مترنم “والضحي” پس از اين واقعه نازل ميشود.
اين سوره زيبا كه در آن نامي از زن بولهب و گفتار استهزا آميزش نيست تسليتبخش و نويدانگيز است:
“ وَالضَّحي، وَالّلَيْل اذا سَجِي، ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلي وَ لَلاخرَةُ خَيْرُ لَكَ منَ اْلاوُلي و لَسَوْفَ يُعطيكَ رَبُّكَ فَتَرضي اَلَم يَجَدْكَ يَتيماً فَآوي وَ وَجَدَكَ ضالاً فَهَدي وَ وَجَدَكَ عائلاَ فَاَغْني فَامَّا الَيتيمَ فَلا تَقْهَرْ وَ اَمَّا السّائِل فَلا تَنْهَرْ وَ اَمَّا بِنِعْمةَ رَبَّكَ فَحِدّثْ.
(يعني) خدا تو را رها نكرده و بيعنايت نشده و فرجام كار تو بهتر از آغاز آن خواهد بود، آن قدر به تو بدهد كه خشنود شوي. مگر يتيم نبودي پناهت داد. مگر فقير نبودي بينيازت ساخت. مگر گمراه نبودي هدايتت كرد. پس يتيمان را بنواز و مستمندان را از خود مران، پيوسته عنايت و نعمت حضرت حق را به خاطر داشته باش”.
بايد انصاف داد قرآن ابداعي است. سورههاي مكي و كوچك سرشار از نيروي تعبير و قوه اقناع سبك تازهاي است در زبان عرب. جاري شدن آن از زبان مردي كه خواندن و نوشتن نميدانسته درس نخوانده و براي ادب تربيتي نديده است(بعضي از محققان منكر بيسوادي حضرت محمد و كلمه امي را به معني عربهاي غير اهل كتاب ميگويند. در قرآن نيز بدين معني آمده است: هوالذي بعث منالامبين رسولاً. ولي تواتر و اجماع و قرائن عديده حاكي است كه حضرت قادر به نوشتن نبوده است. شايد اين اواخر ميتوانست پارهاي كلمات را بخواند. علاوه بر امارات روشن و خدشهناپذير در قرآن نيز اشاره بدين مطلب هست:“ وما كنت تتلوا من قبله من كتاب و لا تخطه بيمينك = قبل از نزول قرآن تو نه كتابي ميتوانستي خواند و نه ميتوانستي بنويسي ( سوره عنكبوت آيه 48). در آيه 5 سوره فرقان اين معني روشنتر است: قالوا اساطير الاولين اكتتبها فهي تملي عليه…= ديگران می نويسند و به وی املا ميکنند تا از حفظ قرآن را بخواند..» معلوم ميشود مشرکان ميدانستند که حضرت محمد نه ميخواند و نه مي نويسد.) موهبتي است كمنظير و اگر از اين لحاظ آن را معجزه گويند برخطا نرفتهاند. آن دستهاي كه قرآن را از حيث محتويات معجزهميخوانند بيشتر دچار اشكال ميشوند، چيز تازهاي كه ديگران نگفته باشند در آن نيست تمام دستورهاي اخلاقي قرآن از امور مسلم و رايج است. قصص آن مقتبس از اخبار و روايات يهود و ترسايان است كه حضرت محمد در ضمن سفرهاي شام و بحث و مذاكره با اخبار و راهبان و بازماندگان عاد و ثمود فرا گرفته و در قرآن به همان شكل يا با اندك انحرافهايي بازگو كرده است.
اما بايد انصاف داد كه اين امر از شأن حضرت محمد نميكاهد. اين كه مردي امي پرورش يافته در محيطي آلوده با اوهام و خرافات در محيطي كه فسق و شتم رايج است و ضابطهاي جز زور و قساوت وجود ندارد، به نشر ملكات فاضله برخيزد و مردم را از شرك و تباهي نهي كند و پيوسته براي آنها از اقوام گذشته سخن گويد، نشانه نبوغ فطري و تأييدات روحي و صداي وجدان پاك و انساني اوست. گوش دهيد اين مرد بيسواد چگونه در سوره “عبس” سخن ميگويد. اين سوره نمونه كاملي است از موسيقي روحاني و نيروي روحي. در ضمن اين آيات خوش آهنگ گويي طپش قلب گرم محمد را ميشنويد:
“ قُتلَ الانسْانُ مااَكْفَرَهُ، منْ اَيَّ شَيءِ خَلَقَهُ منْ نُطْفَة خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ، ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ، ثُمَّ اَمَاتَهُ فَاَقْبَرَهُ ثُمَّ اِذا شاء اَنْشَرَهُ، كلاً لَما يَقْضِ ما اَمَرَهُ فَلْيَنْظُرَ الانْسانُ الي طَعامه، اَنّاَ صَبَبْنَا اْلماء صَبّاً، ثُمَّ شَقَقْنَا اْلارْضَ شَقّاً، فَاَنْبَتْنا فيها حَبّاً وَ عِنباً وَ قَضبْاً وَ زَيتُوناً وَ نَخلاً وَ حَدائقَ غُلْباً وَ فاكهةُ وَ اَبّاً مَتاعاً لَكُمْ وَ لاَنعْامِكُمْ فَاذَِا جأتِ الصّاخّةُ”
معني آن به طور خلاصه و تقريباً اين است كه:
خاك بر سر انسان و كفر او، از چه خلق شده؟ از نطفهاي، سپس چنين برازنده شده است. او ميميرد و اگر خداي خواست باز زنده ميشود. به خوراك خود نگاه كند، ما آب به انسان عطا كرديم ما زمين را برايش مهيا كرديم. خوراكهاي گوناگون و لذيذ براي آنها رويانديم براي خودشان و حيواناتشان اما هنگامي كه رستاخيز شد…”.
اين توالي جملات خوش آهنگ كه چون غزل حافظ قابل ترجمه نيست از دهان گرم يك مرد امي بيرون آمده كه با ضربان قلب تبدارش همآهنگي دارد.
در عين حال كه محمد با خطابههاي زيباي خود ميكوشد قوم خويش را هدايت كند و همه گونه روحانيت از آن ميتراود، نميتوان قرآن را از حيث دستورهاي اخلاقي معجزه دانست. محمد بازگو كننده اصولي است كه انسانيت از قرنها پيش گفته است و در همه جا گفته است. بودا، كنفوسيوس، زردشت، سقراط، عيسي و موسي همه گفتهاند. پس باقي ميماند احكام و شرايعي كه شارع اسلام آورده است.
اما از حيث احكام و شرايع
نخست بايد در نظر داشت كه غالب آنها به مناسبت وقايع روزانه و مراجعه نيازمندان وضع شده است.
از اين رو هم تغاير در آنها هست و هم ناسخ و منسوخ، و پس از آن نبايد فراموش كرد كه فقه اسلام مولود كوشش مستمر علماء مسلمانان است و در طي سه قرن اول هجري چنين مدون شده است ورنه شرايع قرآني موجز و غير وافي به جامعه بزرگي است كه نيم قرن و يك قرن پس از هجرت به وجود آمد. مهمتر از اين نكات اين مطلب مهم و شايسته تأمل و مطالعه است كه اغلب اين احكام مقتبس از شريعت يهود يا عادات و آداب زمان جاهليت اعراب است.
مثلاً روزه از يهود به اسلام آمده است، نهايت از مجراي عادات اعراب جاهليت كه روز دهم محرم “عاشورا” (يعني) كبور” را روزه ميگرفتند. پس از هجرت به مدينه هنگامي كه قبله تغيير كرد روزه نيز به ايام معدودات مبدل شد يعني ده روز اول محرم را روزه ميگرفتند و پس از آن كه مسلمانان خرج خود را از يهود كاملاً جدا كردند ماه رمضان به روزه اختصاص يافت.
نماز در همه اديان هست و ركن اوليه ديانت است كه روي به خدا آرند و او را ستايش كنند و گويا در اسلام نخستين فريضه اسلامي است و بدين شكل و طرز مخصوص ديانت اسلام است كه از راه سنت مستقر شده است ورنه در قرآن از تفصيل و جزئيات آن خبري نيست.
قبله هم در تمام مدت سيزده سال رسالت او در مكه و يك سال و نيم پس از هجرت، همان قبله يهود يعني مسجدالاقصي بود.
حج تحقيقاً براي تأييد و تثبيت عادات قومي عرب مقرر شده است. تمام مناسك حج و عمره، احرام، لثم و لمس حجرالاسود سعي بين صفا و مروه، وقفه در عرفات و رميجمره، همگي در دوره جاهليت متداول بود و تنها تعديلات در حج اسلامي نسبت به دوره جاهليت روي داده است.
اعراب قبل از اسلام هنگام طواف لبيك يا لات، لبيك يا عْزي و لبيك يا مناة ميگفتند و هر قومي بت خود را ميخواند. در اسلام اللهم جاي بتها را گرفت و آن عبارت بدين شكل تعديل شد: لبيك اللهم لبيك.
عربها صيد را در ماه حج حرام ميدانستند، پيغمبر حرمت صيد را مخصوص ايام حج و هنگام احرام مقرر فرمود. عربها گاهي لخت به طواف كعبه ميپرداختند. اسلام آن را منع كرد و همان پوشيدن لباس دوخته نشده را مقرر كرد. عرب از خوردن گوشت قرباني اكراه داشت پيغمبر آن را مجاز ساخت.
مشهور است كه مسلمانان پس از فتح مكه و برانداختن اصنام قريش از سعي بين صفا و مروه اكراه داشتند زيرا قبل از اسلام بر اين دو كوه دو بت سنگي قرار داشت كه حاجيان و زائران دوره جاهليت سعي بين صفا و مروه را براي نزديك شدن به آنها و دست كشيدن و بوسيدن آنها كسب تبرك ميكردند ولي پيغمبر نه تنها بين صفا و مروه را مجاز كرد بلكه در آيه 158 سوره بقره آن را از شعائرالله قرار داد.
شهرستاني در ملل و نحل مينويسد: بسياري از تكاليف و سنن اسلامي ادامه عادات دوره جاهليت است كه اعراب آنها را از يهود گرفته بودند. آن زمان ازدواج با مادر و دختر حرام بود. ازدواج با دو خواهر قبيح و نكاح با زن پدر حرام بود. غسل جنابت، غسل مس ميت، مضمضه و استنشاق، مسح سر، مسواك، استنجاء، گرفتن ناخن، كندن موي بغل و تراشيدن موي زهار، ختنه و بريدن دست راست دزد، همه پيش از ظهور اسلام متداول بود و غالباً از يهود بدانها رسيده بود.
جهاد و زكاة
در ميان فرائض دو فريضه است كه مخصوص شريعت اسلامي است و آن دو جهاد و زكات است. اگر در ساير شرايع از اين دو فريضه اثري نيست براي اين است كه شارعان ديگر داراي هدفي كه محمد داشت نبودند. محمد ميخواست دولتي تشكيل دهد و طبعاً چنان دولتي بدون لشكر و پول نميتوانست تشكيل شود و نميتوانست پايدار بماند.
جهاد از شرايع خاص اسلام است و بيسابقهترين قانوني است كه بشر وضع كرده است و آن را بايد مولود فراست و كياست و واقعبيني محمد دانست كه يگانه راه حل مشكل را دم شمشير يافته است نه آيات خوش آهنگ و روحاني و سورههاي مكي.
داشتن سپاه حاضر كه هر شخص سالم و قادر به جنگ بايد در آن سهيم باشد، به مال نيازمند است. غنايم و به دست آوردن مال محرك سپاهيان است به جنگ ولي عايدي مستمر و مطمئنتر بيشتر ضرورت دارد و آن را قانون زكات تأمين ميكند.
فكر مثبت و بنيانگزار محمد پيوسته موجبات و مقتضيات جامعه جديد را در نظر گرفته و آن چه او را به هدف نزديك ميكند به كار ميبندد. از آن جمله است، نهي از مسكرات كه آن هم از مختصات شرايع اسلامي است.
نهايت اين قانون بيشتر از لحاظ اوضاع اجتماعي وضع شده است چه اعراب خون گرم احساساتي و بيبند و بار اگر به مسكرات، كه كاملاً رايج و متداول بود، روي آورند شر و فساد از آن ناشي ميشود و از همين روي سه مرحله آن را منع فرمود.
نخست آيه 219 سوره بقره است كه: ويسئلونك عن الخمر والميسر قل فيها اثم كبير و منافعالناس (يعني) از تو راجع به باده و قصاره پرسند، بگو آن دو مستلزم گناه و شرند و سودي هم براي مردم دارند”.
پس از آن آيهاي است به مناسبت نمازگزاردن يكي از مهاجران در حال مستي و سرزدن اشتباهي از او در آن حال نازل شده است:
“ يا اَيُّهَا اّلَذينَ آمنُوا لاتَقْرَبُوا اّلصَلوةَ وَ اَنْتُمْ سُكاري…”
(اي كساني كه ايمان آورديد، در حين مستي نماز مگذاريد…) ولي حرمت آن به طور مطلق و دليل اين حرمت در آيههاي 90 و 91 سوره مائده آمده است.
در آيه 90 با لهجهاي قاطع و آمرانه ميفرمايد:
“ اِنَّمَا اْلخْمرُ وَ اْلمْيِسرُ وَ الاَنْصابُ وَ الاَ زْلامُ رِجْسّ مِنْ عَمَلِ اّلشَيْطانِ فَاجْتَنِبُوُه” (يعني) خمر و قمار و بت از كارهاي پليد شيطان است از آن دوري كنيد. خمر هميشه با قمار آمده و در اين جا انصاب و ازلام كه نوعي توسل به بتان و استشاره از آنهاست اضافه شده است ولي در آيه بعدي 91 باز خمر و قمار را پيش كشيده و علت نهي آن را بيان فرموده است كه به احتمال قوي بر اثر حدوث حادثهاي نازل شده است:
“ اِنَّما يُريُد اّلشيْطانُ اَنْ يُوقعَ بَيْنكُمُ اْلعَداوَةَ وَ اْلبَغْضاء فيِ الخَمر وَ اْلمْيسرِ وَ يَصْدَّكُمْ عَنْ ذِكِر الله وَ عَنِ اّلصَلوةِ فَهَل اَنْتُمْ مُنْتَهُونَ”.
(يعني) شيطان از راه مشروب و قمار ميان شما كينه و خصومت برميانگيزد و شما را از نماز و ياد خداي غافل ميكند آيا پند ميگيريد؟
اين آيه نظر ما را در سطور گذشته تأييد ميكند كه با نوشيدن مسكر و ارتكاب قمار ميان آنها نزاع و جنجال راه ميافتاد.
احكام راجع به زنا و لواط و مسائل مربوط به تعدد زوجات و طلاق و بسياري از احكام ديگر تعديلي است از شرايع يهود و اصلاحي است در عادات متداول ميان عرب.
با همه اينها قرآن معجزه است. اما نه مانند معجزههاي سايرين كه در ميان مه و غبار افسانههاي قرون گذشته پيچيده شده باشد و جز سادهلوحان و بيچارگان معتقداني نداشته باشد. نه، قرآن معجزه است، معجزه زنده و گويا.
قرآن معجزه است ولي نه از حيث فصاحت و بلاغت و نه از حيث محتويات اخلاقي و احكام شرعي. قرآن از اين حيث معجزه است كه به وسيله آن محمد تك و تنها با دست تهي و با نداشتن سواد خواندن و نوشتن بر قوم خود پيروز شد و بنيادي برپا ساخت.
قرآن معجزه است براي اين كه ددان آدمي صورت را به انقياد كشانيد و به وسيله آيات گوناگون اراده آورنده خود را بر همه تحميل كرد…
حضرت محمد به قرآن باليده و آن را سند صدق رسالت خود قرار داده است زيرا آن وحي پروردگار و او واسطه ابلاغ است.
كلمه “وحي” بيش از شصت بار در قرآن آمده و غالباً به همان معني لغوي استعمال شده كه عبارت است از القاء به ذهن، مطلبي را به خاطر ديگري انداختن يا اشاره زودگذر نهاني از همين روي پس از هر وحي حضرت شتاب داشت كه يكي از كاتبان وحي آن را ثبت كند. در دو سه جاي قرآن اشارهاي به اين شتابزدگي است:
“ وَلاتَعْجَلْ باْلقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ اَنْ يُقْضي اِلَيْكَ”. (و شتاب مكن به قرآن پيش از آن كه وحي به تو داده شود).
“ لاتُحَرَّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ…”. (يعني حركت مده زبانت را تا شتاب كني در آن). در اين شتابزدگي نكتهاي دقيق نهفته است كه حالت وحي حالت خاصي است و فروغي كه در آن حال بر ذهن پيغمبر ميتابد غير از مطالب عادي زندگاني است و از اين رو، بنا بر حديثي كه مسلم از ابوسعيد خدري نقل كرده است، پيغمبر ميفرمود:“ جز قرآن از من چيزي نقل نكنيد. اگر كسي جز نص قرآن از من چيزي نوشته است محو كند”.
نكته شنيدني و شايان توجه اين است كه حالتي غيرعادي، هنگام وحي بر حضرت كاري ميشد. گويي جهدي شديد و دروني روي ميداده است.
بخاري به نقل از عايشه آورده است كه: حارث بن هشام از حضرت رسول كيفيت وحي را پرسيد و حضرت فرمودند: “شديدتر آنها چون آواي جرسي است كه پس از خاموشي در ذهنم نقش بسته است. گاهي فرشته به صورت مردي ظاهر شده و پس از دريافت مطلب ناپديد ميشود.
عايشه ميگويد:“ هنگام وحي حتي در روزهاي سرد، عرق از پيشانيش ميريخت و در تأييد اين حديث عايشه، بخاري از صفوان بن بعلي نقل ميكند كه بعلي آرزو داشت حضرت را در حال وحي مشاهده كند. روزي مردي با جبهاي (جامه گشاد و بلند كه روي جامههاي ديگر به تن كنند) معطر از پيغمبر سؤال كرد كه احرام حج عمره را ميتواند با آن جبّه انجام بدهد. حالت وحي به حضرت دست داد. عمر به بعلي اشاره كرد و او به داخل آمده ديد حضرت مثل كسي كه در خواب است، خرخر ميكند و رنگ مباركش سرخ شده است. پس از اندكي از آن حالت بيرون آمده سؤال كننده را خواست و به وي فرمود: سه مرتبه جبّه خود را از عطر بشويد و احرام عمره را نيز چون احرام حِج به جاي آورد.
انبياء عامي بدندي گرنه از الطاف خويش
بر مس هستـي آنان كيمـيـا ميريختـي
مولوي
اين معني كه پيغمبر بشريست به علاوه امتياز روحي ميان تمام علماي پيشين اسلام مطابق آيه“ قُلْ اِنَّما اَنَا بِشَرُ مِثْلُكُمْ يُوحي اِلَيَّ ” ( بگو جز اين نيست كه من انساني هستم مثل شما كه به من وحي كرده ميشود) مورد اتفاق بود. حتي علماي اهل سنت، عصمت و علم را لازمه ذات نبي و از صفات او ندانستهاند بلكه آن را موهبتي از طرف خداوند گفتهاند. بدين توجيه كه خداوند فلان آدمي را بدين جهت كه داراي عصمت و علم و ساير صفات فوقالعاده بشري است به رسالت برنگزيده است بلكه چون او را مأمور هدايت خلق فرموده مواهبي فوق مواهب بشري به او اعطاء كرده است.
آنها معتقد بودند از اين حيث به شخصي ايمان ميآوريم كه او را حامل وحي فرض ميكنيم نه اين كه چون خداوند او را در سطحي برتر از علم و اخلاق قرار داده است پيغمبر ميدانيم و در اين مورد به آيات قرآن استناد ميكردند:
“ وَكَذلِكَ اَوْحَيْنا اِلَيْكَ روُحاً منْ اَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْري مَا اْلكَتابُ وَ لاَ اْلاَيمانْ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهَْدي بِهِ مَنْ نَسْاءُ مِنْ عِبادِنا…
يعني ما به تو وحي رسانيديم و قبل از آن از كتاب و ايمان اطلاعي نداشتي. به وسيله قرآن هر يك از بندگان را كه بخواهيم هدايت ميكنيم”.
آيه قبل از اين هم تقريباً دلالت بر چنين معنايي دارد و به خصوص آيه 50 سوره انعام در جواب كساني كه از پيغمبر معجزه ميخواستند اين مطلب را به شكل صريح بيان ميكند:
“ قُلْ لااَقُولُ لَكُمْ عنْدي خَزائنُ الله وَ لا اَعْلمُ اْلغَيْبَ وَ لا اَقُولُ لَكَُمْ اِنّي مَلَكُ اِنَْ اَتَّبِعُ اِلا ما يُوحي اِلَيَّ…”
(يعني) اي محمد به آنها بگو من نميگويم گنجهاي خداوند نزد من است و از غيب خبري دارم يا اين كه من فرشتهام. من تابع الهام ضمير و رسانيدن وحي هستم”
در آيه 188 سوره اعراف ميفرمايد:
“ قُلْ لا اَمْلِكُ لِنَفْسي نَفْعاً وَ لا ضَرّاً اِلا ما شاءَ اللهَ وَ لَوْ كُنْتُ اَعْلَمُ اِْلغَيْبَ لاَ سْتَكْثَرتُ منَ اْلخَيْرِ وَ ما مَسَّنيَ السّوءُ اِنْ اَنَا اِلا نَذيُر وَ بَشيُرَ لقَوْم يُؤمنُوَنَ”
اي محمد به آنها بگو من سود و زياني در اين امر ندارم مگر آن چه خدا بخواهد. اگر غيب ميدانستم هم جلب خير ميكردم و هم بدي را از خويش دفع ميساختم. من جز داعي حق براي مؤمنين نيستم.
اين آيه نيز جواب مشركان است كه ميگفتند اگر راست ميگويي و با عالم غيب سر و كار داري چرا در مقام تجارت و سود بردن نيستي؟
آيات قرآني در اين باب صريح و روشن است و احاديث و مندرجات سيرههاي معتبر همه مؤيد اين است كه پيغمبر داعيه عصمت و كشف مغيبات نداشت و با كمال سادگي و صداقت به ضعفهاي بشري خويش واقف بود.
حديث معتبري از پيغمبر نقل ميكنند كه در برابر سؤالات پرت و پلاي مشركان كه ميخواستند وي را عاجز كنند ميفرمود:“ اينها از من چه توقع دارند، من بنده خدايم و جز آن چه به من آموخته است نميدانم”.
صداقت و درستي محمد در سوره عبس (آيه 2 تا 12) به شكل ستايشانگيزي ساطع است و عتاب ملامتآميز خداوندي نسبت به محمد از آن هويدا است ولي محمد با كمال راستي آن را ميگويد:
“ عَبَسَ وَتَوَلّي. اَنْ جاءَ اْلاَعْمي وَ ما يُدْريكَ لَعَلَّهُ يَزَّكّي. اَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الِذّكْري. اَما مَن اسْتَغْني. فَأنْتَ لَهُ تَصدَيّ وَ ما عَلَيْكَ اَلاّ يَزَّكّي وَ اَمّا مَن جاءكَ يَسْعي وَ هُوَ يَخْشي. فَأنْتَ عَنْهُ تَلَهّي كلاّ اِنَّها تَذْكِرةُ…”
( روي ترش كرد و پشت بگردانيد كه چرا آن كور نزد وي آمد، تو چه داني شايد او پاك شود و يا تذكار يابد و تذكارش سود دهد، اما آن كه بينيازي ميكند، تو بدو اقبال ميكني، كه اگر هم پاك نشود گناهي بر تو نيست، اما آن كه شتابان نزد تو آمده و همو ترسد، تو از وي تغافل ميكني، چنين مكن كه اين قرآن تذكاريست، هر كه خواهد آن را ياد گيرد)
پيغمبر اين ميل بشري را داشت كه ميخواست مردمان متمكن و متنعم به اسلام درآيند. شايد در اين ميل و رغبت محق بود، زيرا مشركان در مقام تفاخر ميگفتند:
“ اَيُّ اْلفَريقَيْنِ خَيْرُ مَقاماً وَ اَحْسَنُ نَدِيّاً…
(يعني) كدام يك از ما دو طرف، مسلمانان و مشركان، بيشتر و در اجتماع محترمتريم؟”.
پس طبعاً پيغمبر ميل داشت متعينين و محترمين را گرد خود جمع كند. روزي كه با يكي از افراد اين طبقه صحبت ميكرد و قطعاً براي اقناع او گرم مذاكره بود كوري به نام عبدالله بن ام مكتوم كه اسلام آورده بود به وي رسيد و گفت از آن چه خدا به تو آموخته است چيزي به ما ياد بده پيغمبر به حرف او اعتنايي نكرد و به خانه رفت. آن وقت اين سوره شريفه عبس نازل شد كه لهجه عتاب از آن هويدا است:
“ اخم كرد و روي گرداند هنگامي كه نابينا به او رسيد، تو چه ميداني شايد تزكيه ميشد و سخنان تو به وي آرامش ميداد، اما تو به متشخص روي آوردي، از او چه زياني ميرسد كه ايمان نياوردي. اما آن كه به سوي تو شتافت، به خدا گرويده و تو بدو التفاتي نداشتي. نه نبايد اين طور باشد و اين را به عنوان يادآوري گفتيم”
بعدها پيغمبر هر وقت عبداللهبن ام مكتوم را ميديد ميفرمود خوش آمد كسي كه خداوند براي خاطر او مرا عتاب فرمود.
در سوره غافر (مؤمن) آيه 55 ميفرمايد:
“ فَاصِبْرْ اِنَّ وَعْدَالله حَقُّ وَ اسْتَغْفرْ لِذَنبِكَ وَ سَبِحّ بِحَمْدِ رَبَّكَ بَاْلَعِشِيّ وَ اِلابْكاَرِ”
يعني شكيبا باش وعده خداوند استوار است از گناهان خود به درگاه خداوند استغفار كن و نمازهاي پنجگانه را به جاي آور.
نسبت دادن گناه به محمد و امر به طلب بخشايش از آن گناه در نص قرآن منافي است با عصمت مطلقي كه بعدها مسلمين براي پيغمبر قائل شدند.
در سوره الشرح (انشراح) به شكل ديگري اين معني تكرار شده است:
“ اَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ. اَلَّذَي اَنْقَضَ ظَهْرَكَ”؟
آيا سينهات را براي وحي باز نكرديم و بار گناهان (خطاها) را كه بر دوش تو سنگيني ميكرد از تو برنداشتيم.
در سوره فتح باز كلمه ذنب يعني گناه به جاي وزر آمده است:
“ اِناّ فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبيناً. ليَغْفرَ لَكَ اللهُ ماَ تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبكَ وَ ما تَاَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقيماً”
پيروزي درخشاني به تو داديم تا خداوند گناهان گذشته و آيندهات را ببخشد و نعمت خود را بر تو تمام كند و به راه راست هدايتت فرمايد”.
روي هم رفته از نصهاي صريح و غير قابل خدشه آيات قرآني چنين برميآيد كه خود حضرت دعوي عصمت و مرتبه فوق انساني كه بعدها ديگران براي او درست كردند نداشته و خويشتن را جائزالخطا گفته است و همين امر شأن او را در نظر اهل فكر و تحقيق بالا برده و ارزش ملكات و نيروي روحي او را چندين برابر ميكند.
انسانها جز در امور رياضي كه حقايق ثابت دارند و جز در امور طبيعي كه نسبتاً از مقولات مثبته و عقليهاند در ساير امور مانند عقايد مذهبي و سياسي و عادات اجتماعي ابداً عامل عقل را به كار نمياندازند. نخست به امري معتقد ميشوند و سپس عقل و انديشه را براي اثبات آن به تكاپو و تلاش برميانگيزانند.
علماء اسلام نيز از اين اصل كلي منحرف نگشتند، نخست از فرط ارادت معتقد شدند كه پيغمبر معصوم است پس از آن تمام اين مْصرحات قرآني را تأويل كردند.
دست و پايي كه مفسران در اين باب ميزنند قضيه سهل تستري (شوشتري متوفي 273) را به خاطر ميآورد كه يكي از مريدان نزد وي آمد و گفت مردم ميگويند تو روي آب راه ميروي. سهل گفت از مؤذن مسجد بپرس كه آدم راستگويي است، مريد رفت نزد مؤذن و قضيه را پرسيد. مؤذن گفت: نميدانم كه او روي آب راه ميرود يا نه ولي اين را ميدانم كه روزي سهل براي تطهير به كنار حوض آمده در آب افتاد و اگر من نبودم و او را در نميآوردم خفه ميشد. امري كه پژوهنده بيطرف و حقيقتجوي را گمراه نميكند كثرت مستندات است.
گولد زيهر نيز معتقد است روايات و احاديث و سيرههايي كه صورتي قطعي و روشن از شارع اسلام ترسيم ميكنند، در هيچ يك از تواريخ ديني جهان ديده نميشود و همه آنها محمد را با تمام عوارض بشري نشان ميدهد.
در اين مستندات تلاشي صورت نگرفته است كه وي را از تمايلات بشري دور كنند بلكه بالعكس او را به مؤمنان و اطرافيانش نزديك ميسازند چنان كه گفتهاند:
در جنگ خندق چون سايرين به كندن زمين ميپرداخت و در باره خوشي زندگي ميفرمايد:
“ اَحبَّ مِنْ دُنْيا كُمّ ثَلاثْ: اَلطَيْب وَ اَلنِساء و قُرة عَيْنيِِ اَلصْلاة (يعني) از دنياي شما عطر و زن و نماز را دوست دارم”
و از همين روي اعمالي از وي روايت ميكنند كه چندان تناسبي با زهد و ترك دنيا ندارد.
با وجود مستندات فراوان چه در قرآن چه در احاديث و چه در سيرهها و روايات پس از رحلت حضرت رسول تمام خصائص بشري از وي سلب ميشود. فرداي وفات او عمر، يا يكي از صحابه بزرگ، شمشير به كف فرياد ميزند هر كس بگويد محمد مْرد با اين شمشير گردن وي را خواهم زد. خدا پدر ابوبكر را بيامرزد كه بر وي بانگ زد مگر نه در قرآن آمده است: اِنّكَ مِيّتُ وَ اَّنهُمْ مَيتُونَ” (به درستي كه تو مردني هستي و ديگران هم مردنيند. سوره زمر، آيه 30).
هر قدر فاصله زماني و مكاني از مدينه سال يازده هجري فزوني ميگيرد، قوه پندار مسلمانان بيشتر به كار ميافتد و كار اغراق و مبالغه چنان بالا ميگيرد كه بنده و فرستاده خدا يعني دو صفتي كه خود حضرت محمد براي خود قائل بود و آن دو را در نمازهاي پنجگانه و در آيات عديده قرآن ذكر كرده است فراموش ميشود، او را علت غايي جهان آفرينش و مصداق “لولاك لما خلقت الافلاك” معرفي ميكنند تا آن جايي كه خداوند قادر و آفريننده جهان كه با گفتن كلمه “كن0باش” ميتوانست خلقت هستي بر كائنات بپوشاند براي مواد اوليه خلقت ناچار ميشود نخست نور محمدي را بيافريند و سپس بر آن نور نظر افكند تا از تأثير آن نظر عرق شرم بر نور نشيند و در نتيجه بتواند از آن عرق روح انبياء و فرشتگان را به وجود آورد(كتاب مرصادالعباد، شيخ نجمالدين دايه.).
محمد عبدالله السمان در كتاب محمد رسول بشر مينويسد:
محمد چون انبياء ديگر بشر بود مانند ساير آدميان متولد شد زندگي كرد و مْرد. شئون رسالت، او را از حدود بشريت خارج نكرد و مثل همه مردم خشمگين، خشنود، راضي و مغموم ميشد. به اسودبن عبدالمطلب ابن اسد نفرين ميكرد كه خدايا كورش كن و پسرش را يتيم.
محمدعزت دروزه نويسنده فلسطيني، كتابي در سيره حضرت رسول نوشته و مقيد بوده است آراء و عقايد خود را بر نصوص قرآني متكي سازد. اين مسلمان روشنفكر كه در سراسر دو جلد كتاب شريف و جليل خود خلوص و ايمان او به حضرت رسول و شريعت اسلامي ساطع است با كمال تأسف اعتراف ميكند كه “غلاة” مسلمين چون قسطلاني راه كج در پيش گرفته و به مبالغاتي دست زدهاند كه ابداً با نصوص قرآن كريم سازگار نيست و حتي در احاديث معتبر و موثق صدر اسلام نشاني از آنها نمييابيم. در عقايد ناموجه آنها خداوند آدم را براي اين آفريد كه محمد از نسل او به وجود آيد و مقصود از خلقت نوع انساني او بوده است حتي لوح و قلم و عرش و كرسي بلكه تمام آسمانها و زمين، جن و انس، بهشت و دوزخ و خلاصه تمام كائنات در پرتو نور محمد به وجود آمده است و صراحت آيه 124 سوره انعام را كه ميفرمايد: “ الله اعلم حيث يجعل رسالته (يعني) خدا داناست كه رسالت خود را به كه تفويض فرمايد” فراموش كردهاند و اين اصل بزرگ ديانت اسلام كه “يگانه مؤثر در عالم وجود خدا است” پس گوش انداختهاند.
نويسنده روشنفكر مسلمان اضافه ميكند كه مطابق نصوص قرآني همه انبياء بشرهاي عادياند كه حق تعالي آنها را براي هدايت مردم برگزيده است:
“ وَ ما اَرْسلْنا قَبْلَكَ الاّ رِجالاً نُوحي الَيْهمْ فَسْئَلوُا اَهْلَ الّذكْرَانْ كُنْتُمْ لاتعْلَمُوَن وَ ماجَعَلْناهُمْ جَسَدَاً لاَيأكُلُونَ اّلطَعامَ وَ ما كانُوا خالِدينَ”
(نفرستادهايم پيش از تو به جز مرداني كه به آنها وحي ميكرديم اگر خودتان نميدانيد از اهل كتاب بپرسيد. ما پيغمبران را جسدها نكرديم كه غذا نخورند و جاودانيشان نكرديم)
“پيش از تو مرداني را به وحي اختصاص داديم، آنها نيز ميخوردند و جاويد نبودند”.
وي آيههاي عديدهاي از قرآن نقل ميكند كه مشعر است بر اين كه پيغمبران جز مزيت وحي و برگزيده شدن از طرف حضرت حق مزيت ديگري نداشتهاند مانند:
“ قُلْ سُبْحانَ رَبّي هَلْ كُنْتُ اِلاّ بّشَراً رَسُولاً (يعني) بگو منزه است خداي من. آيا من جز بشري هستم كه به رسالت برگزيده شدم؟”. “ وَ ما مَنَعَ اّلناسَ اَنْ يُؤمِنُوا اِذْا جاءَ هُمُ اْلهُدي اِلاّ اَنْ قالُوا اَبَعَثَ اللهُ بَشَراً رَسُولاً (يعني) مردم بدين خيال واهي از پيروي حق سرباز زدند كه ميگفتند خداوند پيغمبر خود را از ميان بشر برگزيده است”. “ وَ ما اَرْسَلْنا قَبْلَكَ الاّ رِجالاً يُوحي اِلَيْهِم…(يعني) قبل از تو مرداني را براي وحي انتخاب كرديم” “وَ قالُواما لِهذَا اّلَرَسُوِل يَأكُلُ الّطَعامَ وَ يَمْشي فِي الاَسْواقِ (يعني) اين چگونه پيغمبريست كه هم غذا ميخورد و هم به بازار ميرود”.
“نَحْنُ نَقُصَّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ اْلقَصَصِ بِما اَوْحَيْنا اِلْيكَ هذَا اْلقُرْانَ وَ اِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ اْلغافِلينَ (يعني) ما با وحي خود بهترين حكايتها را در قرآن آورديم، گر چه قبل از وحي و قبل از قرآن تو نيز از غافلان بودي” “وَما جَعَلْنا لِبَشَّر مِنْ قَبْلِكَ اْلُخلدَ أَفَانَ مَتَ فَهُمُ اْلخالِدُونَ (يعني) براي هيچ بشر عمر جاويدان مقرر نكردهايم كه تو بميري و آنها جاويدان باشند؟”.
“وَما مُحَّمَدُ اِلاّ رَسُولُ قَدْخَلَتْ مِنْ قَبِلِه اّلرُسُلُ…(يعني) محمد نيست مگر مانند يكي از پيغمبران كه قبل از وي آمدهاند”
“ ما كُنْتَ تَدْري ما اْلِكتابُ وَ لاَ اْلايمانُ (يعني) تو خود نميدانستي كتاب چيست و ايمان چيست”. “ قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرَّسُلِ وَ ما اَدْري ما يُفْعَلُ بي وَ لابِكُمْ اِنْ اَتَبَعُ اِلا ما يُوحي اِليّ وَ ما اَناَ اِلا نَذيُر مُبينُ (يعني) من بدعت تازهاي در ميان پيغمبران نيستم و نميدانم خداوند به من و به شما چه ميكرد اگر جز آن چه به من وحي فرموده است سخن ميگفتم. من جز نذير نيستم”. در غزوه بني معونه كه هفتاد تن از مسلمانان كشته شدند چندين روز نماز بامداد را با اين عبارت آغاز ميكرد “اَللهُم اَشّدَدَ وطأتَكَ عَلَي مُضِر (يعني) خداوندا بني مضر را درهم بكوب”.
آثار بشر بودن و دچار ضعفهاي آن شدن همه جا در احوال پيغمبر مشهود است.
پس از شكست اُحد و قتل حمزة بن عبدالمطلب، وحشي حبشي، دماغ و گوش او را بريد و هند زن ابوسفيان سينه او را شكافت و جگرش را بيرون آورد و جويد، تا آن جا كه پيغمبر از مشاهده جسد مثله شده حمزه چنان در خشم شد كه انتقام جويانه فرياد زد به خدا پنجاه تن از قريش را مثله خواهم كرد. خود اين قضيه و نظائر آن خشونت روح و كينهجويي اعراب را نشان ميدهد كه حتي زني متشخص سينه كشتهاي را شكافته جگر او را درآورد و بخورد و چون غذاي خوشمزهاي نبوده است بيرون اندازد. همين هند و بعضي از زنان متشخص ديگر براي تشويق جنگجويان ميان آنها افتاده با نويد لطف زنانه خود و وعدههاي فريبنده ديگر تشجيعشان ميكردند.
در سيره اين هشام آمده است كه چند نفر از قبيله بحيره زار و بيمار نزد پيغمبر آمده از او مساعدت خواستند. آنها را بيرون مدينه نزد شتربانان خود فرستاد تا از شير شتر بنوشند و شفا يابند.
پس از استفاده از شير شتر و آسوده شدن از رنج، شتربانان را كشته خار در چشمش فرو كردند و شتر را با خود بردند. چون خبر به پيغمبر رسيد چنان به خشم آمد كه بيدرنگ كرزبن جابر را به دنبال آنها فرستاد.
پس از آن كه همه را اسير كردند و به حضور محمد آوردند امر كرد دست و پايشان را قطع و چشمانشان را كور كنند. در صحيح بخاري حديثي است از پيغمبر كه:
“اِنِا بَشّرِ أغْضَب وَ آسْفِ كَما يَغْضِبُ اْلَبَشّر“ يعني من بشرم چون ساير آدميان به خشم ميآيم و متأثر ميشوم.
حكايات و روايات بيشماري هست كه اين گفتار را تأييد ميكند. ابو رهم غفاري يكي از صحابه است در يكي از غزوات در صف پيغمبر مركب ميراند. مركب آنها برحسب اتفاق به يكديگر نزديك شد به طوري كه كفش زمخت او به ساق پيغمبر خورد و متألمش ساخت. آثار خشم بر او ظاهر شد و با تازيانه بر پاي ابو رهم زد. خود اين شخص نقل ميكند چنان ناراحت شدم كه ترسيدم آيهاي در باره من و كار ناشايستهام نازل گردد.
در روزهاي آخر حيات اسامةبن زيد را به فرماندهي لشگري گماشت كه مأمور هجوم به شام بود. طبعاً نارضاييها و بگو مگوهايي ميان خواص روي داده كه جوان بيست سالهاي را چرا بر لشگري كه صحابهاي بزرگ در آن شركت داشته امير كرده است؟
اين خبر به گوش پيغمبر رسيد، چنان برآشفته شد كه از بستر ناخوشي برخاسته خود را به مسجد رسانيد و پس از نماز بر منبر شده بانگ زد: اين چه سخناني است كه به گوش ميرسد و اعتراض ميكنند كه اسامه را امارت لشگر دادهاي؟
هم چنين در آخرين روز بيماري كه دچار اغماء بود ميمونه دارويي را كه در حبشه ياد گرفته بود حاضر كرد آن دارو را در دهان حضرت ريختند حضرت به خود آمد و خشمناك فرياد زد چه كسي اين كار را كرد؟
گفتند دوا را ميمونه ساخته و به دست عمويت عباس در دهانت ريختند. گفت غير از عباس دوا را در دهان همه حاضرين بريزيد حتي خود ميمونه كه روزه بود از آن دوا خورد.
در حوادث 23 سال زندگي محمد مخصوصاً در ايام اقامت در مدينه شواهد زيادي هست از انفعالات روحي و تأثرات بشري چون قضيه افك، ماريه قبطيه و تحريم او بر خود و يا شتابي كه براي رسيدن به زينب از خود نشان داد و بيدرنگ پس از سر رفتن ايام عده او به خانهاش رفت.
با وجود همه اين شواهد و با وجود اين كه در قرآن پيغمبر دعوي اعجاز نكرده است پس از رحلت آن حضرت كارخانه معجزهسازي مسلمانان به كار افتاد و هي خرق عادت و انجام امور محال به او نسبت دادند. هر قدر فاصله زماني و مكاني فزوني گرفته است حجم معجزات به شكل ناموجهي بزرگ شده تا آن جا كه بسياري از علماء و محققان اسلامي آنها را ناروا و غيرقابل قبول دانستهاند و آوردن يكي دو شاهد ما را از تفصيل بينياز ميكند.
مردي به نام قاضي عياض اندلسي كه ما بين قرون 5و 6 هجري زندگي ميكرده هم شاعر هم محدث هم قاضي و هم عالم به انساب عرب بوده است كتابي تأليف كرده است به نام الشفاء به تعريف حقوقالمصطفي.
شخص متوقع است در اين كتاب به شرح مكارم و فضايل و قوه تدبير و سياست پيغمبر برخورد. اما متأسفانه در اين كتاب مطالبي ديده ميشود كه شخص حيرت ميكند چگونه ممكن است آدميزاد كتاب خوانده و بهرهمند از حداقل فهم و تربيت علمي چنين مطالبي را در باره پيغمبر بنويسد. مثلاً قدرت خارقالعاده پيغمبر در جماع را از فضايل آن حضرت به شمار آورده و از انسبن مالك روايت ميكند كه آن حضرت در شبانه روز به زنان يازدهگانه خود ميرسيده و ميان ما معهود و مشهور بود كه در وي قوه سي مرد وجود دارد. و باز از انسبن مالك روايت ميكند كه پيغمبر فرموده است مرا بر ديگران چهار مزيت است:
“سخاوت، شجاعت، كثرت جماع و كشتن”(در عربي كلمه بطش به معني آدمكشي آمده است. در صورتي كه بر حسب روايات مستند حضرت رسول جز يك بار شركت در جنگ به دست خود كسي را نكشته است.).
هر خردمندي حق دارد در صحت اين روايت آن هم از انسبن مالك شك كند، محمد هيچ گاه خودستايي نميكرد و از كرم و شجاعت خود در قرآن هرگز سخن نگفته و راجع به خويشتن به جمله انك لعلي خلق عظيم اكتفاء كرده است و با وجود اين اگر اين شخص به دهش و دلاوري خود ببالد قابل توجيه است ولي باليدن به كثرت جماع و بيباكي در كشتن ديگران چندان موجب مباهات نيست و هرگز چنين مطالبي از دهان حضرت محمد بيرون نيامده است.
قاضي عياض به اين چيزها نمينگرد، مكنون روح و خواهشهاي نفساني خود را بيرون ميريزد و در تب اين كه براي محمد صفات غير بشري قائل شود بدان درجه ميرسد كه از بول و غايط محمد سخن به ميان آورده مدعي است كه بعضي از علماء بول و غايط انبياء را پاك و طاهر ميدانند. و در گرمي هذيان خويش چنان پيش ميرود كه ميگويد ام ايمن، خدمتكار محمد، روزي از بول آن حضرت به نيت استشفاء نوشيد و حضرت به او فرمود تا زنده است دچار شكم درد نخواهد شد. و ابداً به ذهنش خطور نكرده است كه انجام چنين كاري به چه صورتي ممكن است روي دهد.
مضحكتر از همه اين كه مينويسد: هنگامي كه پيغمبر براي قضاي حاجت بيرون مكه ميرفت سنگها و درختان به حركت درآمده پيرامون او حصاري ميساختند تا از انظار پنهان بماند.
بياختيار شخص در مورد اين ياوه سراييها از خود ميپرسد اين مردي كه اصرار دارد صفات و خصوصيات بشري را از محمد دور كند تا آن جا كه براي قضاي حاجت او اين تفضيلات را بيافريند آيا منطقيتر و عقلاني نبود كه بگويد پيغمبر غذا نميخورد تا نيازي به دفع داشته باشد، و تا براي رفع اين حاجت بشري درخت و سنگ از جاي خود حركت كنند، وانگهي حركت سنگ و درخت از جاي خود چيزي نبود كه مستور بماند. همه اهل مكه از آن مستحضر ميشدند و تمام مشركان كه انتظار معجزهاي داشتند تا ايمان بياورند مسلمان ميشدند.
اين هذيانهاي تبآلوده، اختصاص به قاضي عياض ندارد، دهها سيره نويسان مانند قسطلاني صدها از اين گونه مطالب سخيف نقل كردهاند كه شخصيت بينظير محمد را در معرض تخفيف و استهزاء قرار ميدهد.
حتي از زبان پيغمبر نقل ميكنند هنگامي كه خدا آدم را آفريد مرا در صلب او قرار داد و پس از آن در صلب نوح سپس در صلب ابراهيم… همين طور در اصلاب و رحمهاي پاكيزه تا اين كه از مادرم متولد شدم.
مثل اين كه ساير افراد بشر يك مرتبه از زير بوته درآمدهاند. بالقوه همه كسي موجود است ولي بالفعل شخص آن گاه موجود ميشود كه از رحم مادر بيرون آيد. باز قاضي عياض مدعي است كه پيغمبر از هر كجا كه ميگذشت سنگ و درخت به صدا درآمده ميگفتند:
“ السلام عليك يا رسول الله” اگر حيوان به گفتار آيد باز چيزيست، زيرا لااقل حلقوم و حنجره دارد و از حركت آنها ممكن است بانگي درآيد ولي از جسم جامد، چگونه ممكن است صدا درآيد. سنگ و گياه روح و مغز و بالنتيجه قوه درك و اراده ندارند تا شخصي را به نبوت بشناسند و بدو سلام كنند. خواهند گفت معجزه در همين است. خواهم گفت چرا يك چنين معجزهاي در مقابل تقاضاي مشركان قريش صورت نگرفت تا همه ايمان آورند. در صورتي كه تقاضاي آنان خيلي كمتر از اين بود و ميخواستند حضرت محمد چشمه آبي از سنگ راه اندازد يا سنگ را مبدل به زر كند. اگر سنگها به وي سلام ميكردند چرا در جنگ اُحد، سنگي به دهان مباركش آسيب رسانيد؟ ناچار خواهند گفت آن سنگ كافر بوده است.
در دهها كتاب سني و شيعه نوشتهاند حضرت سايه نداشت، هم از جلو ميديد هم از عقب. حتي شعراني در “كشفالغمه” مينويسد:
“ پيغمبر از جهات اربعه ميديد. در شب اشياء را مثل روز مشاهده ميكرد. اگر با مرد بلندي راه ميرفت از او بلندتر مينمود و هنگامي كه مينشست دوشهايش بلندتر از سايرين بود”.
اين سادهلوحان بيچاره معياري براي تفوق و برتري شخصي مانند محمد جز امور ظاهري و جسمي ندارند و آن قدر كوته نظرند كه نميدانند برتري شخصي بر سايرين نيروي روح و قدرت ادراك و قوت سجاياست.
حيرتانگيز اين كه هيچ يك از اين معجزهسازان بدين صرافت نيفتاده است كه چرا ضرورترين معجزات روي نداده و حضرت خواندن و نوشتن ياد نگرفته است.
آيا به جاي سايه نداشتن يا از سايرين يك سر و گردن بلندتر بودن بهتر نبود قرآن را به دست مبارك خود مينوشت تا يهودي را براي كتابت قرآن اجير نكنند؟
باز شگفتانگيز و حيرتزا اين كه اين معجزه تراشان مسلمانند، قرآن ميخوانند. عربي ميدانند و معاني قرآن را هم به خوبي درك ميكنند. معذالك برخلاف نصوص روشن قرآن دستخوش اوهام شده افسانههاي نامعقول را چون حقايق مسلم نقل ميكنند.
آيات قرآني در اين باب كه پيغمبر يك فرد آدمي است و در تمام غرايز جسمي و مشتهيات روحي با ساير آدميان شريك است بسيار روشن و غيرقابل تأويل است. در آيه 131 سوره طه كه از سورههاي مكي است ميخوانيم:
“وَ لاَتمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ اِلي ما مَتَّعْنا به اَزْواجاً منْهُمْ زَهْرَةَ الحَيوةَ اّلدُنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ وَرَِزْقُ رَبَّكَ خَيْرُ وَ اَبَقْي”
به اشخاصي كه در رفاه و خوشي ميگذرانند با چشم حسرت منگر اينها براي آزمايش است روزي خداوند، جاويد است”
(ديدگان خويش به آن چيزها كه رونق زندگي دنياست و به بعضي دستههايشان بهره دادهايم كه در باره آن عذابشان كنيم، نگران مساز كه پروردگارت بهتر و پايدارتر است).
در سوره مكي حجر آيه 88 عين همين مطلب تكرار ميشود:
“لاتَمُدَّنَِّ عَيْنَيْكَ اِلي ما مَتَّعْنابه اَزْواجاً منْهُمْ وَ لاتَحْزِنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤمِنينَ”
به سوي مردمان متمتع چشم مدوز و بر آنها اندوهگين مباش و نسبت به مؤمنان فروتني كن.
آيا از مفاد دو آيه سابقالذكر چنين بر نميآيد كه نوعي رشك در جان محمد هويدا شده و ميخواست همچون سران قريش از داشتن مال و فرزند ذكور بهرهمند باشد.
اكثريت قاطع معارضان، مردماني مرفه و متنعمند و طبعاً با هر تغييري مخالف و مايلند هر صدايي كه شائبه خلل رسانيدن به وضع مستقر آنها در آن باشد خاموش شود. پس طبعاً دسته ناراضي و مردمان مستمند گرد پيغمبر جمع شدهاند و پيغمبر از اين بابت آزرده و گرفته خاطر است و آرزو دارد مردمان متشخص و متمكن و توانا به اسلام روي آورند. پس چشم وي لااقل از اين حيث به سوي آنان دوخته است. از اين رو خداوند وي را نهي ميكند.
آيات 34 و 35 سوره سبأ اين معني را به خوبي ميرساند:
“وَما اَرْسَلْنا في قَرْيَة منْ نَذيرٍ اِلاقالَ مُتْرَفُوها انّا بما اُرْسلْتُمْ به كافَروُنَ. وَقالوُا نَحْنُ اَكْثَرُ اَمْوالاً وَ اَوْلادَاً وَ ماَنَحْنُ بُمِعَذَّبينَ”
در هر شهري كه فرستاده خداوند رفت متنعمين گفتند ما تو را و گفتههاي تو را نميپذيريم. ما فرزند و اموال بيشتري داريم و در رنج نيستيم”.
در سوره انعام آيهاي (آيه 52) هست كه چشم هر مرد صاحب نظري را خيره ميكند:
“وَلا تَطْرُد اّلَذيِنَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِاْلغَدوة وَ اْلَعشّي يُريَدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ منَْ حسابَك عَلَيْهمْ مِنْ شَيْ فَتَطْرُدَ هُمْ فَتَكُوُنَ مِنَ اّلظالِمَينَ”
مردماني را كه به خداي روي آوردهاند از خود مران، كار آنها بر تو نيست و حساب كار تو به آنها نيست. اگر آنها را طرد كردي از ستمگراني.
اين لهجه عتابآميز خيلي معني ميدهد و حالت طبيعي و بشري حضرت رسول در آن خوانده ميشود زيرا مشركان ميگفتند اين جمع بيسر و پا مانع از آن است كه ما به تو نزديك شويم. شايد براي جلب طبقه متمكن وسوسهاي نيز در ذهن حضرت محمد پديدار شده باشد و حالت تحقيري نسبت به اتباع فقير خود در او به وجود آمده باشد.
چيزي كه اين فرض و نظر را تأييد ميكند آيه 28 سوره كهف است كه بر حسب تفسير جلالين در شأن عيينةبن حصن و يارانش نازل شده است. آنها از محمد خواستار شدند بيسر و پايان را از گرد خود براند تا به وي روي آورند. خداوند به پيغمبر چنين فرمان ميدهد:
“واَصبِْرْ نَفْسَكَ مَعَ اّلذَينَ يَدْعُونَ رَبّهُمْ بِاْلغَدوةَ و اْلَعشّيِ يُريُدونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُريُد زينَةَ اْلحَيوةَ اّلدُنْيا وَ لا تُطعْ منْ اَغْفَلُنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اّتَبَعَ هَويةُ وَ كانَ اَمْرُهُ فُرُطاً وَ قُلِ اْلحَّقُ مِنْ رَبَّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤمنْ وَ مَنْ شاءَ فَلَيكْفُرْ اءنّا اَعْتَدْنا لِلّظالِمينَ ناراً.
(يعني) با همان بينوايان كه شب و روز جز خدا نميجويند باش و چشم عنايت از آنان براي زينت زندگاني دينوي ديگران باز مدار. به سخن كسي كه قلب او را از ذكر خود باز داشتهايم و جز پيروي از هواي نفس كاري ندارد گوش مكن. بگو حق، قرآن، از طرف خداست هر كس خواست ايمان بياورد و هر كس خواست به كفر گرايد، و سزاي چنين ستمگراني آتش است”.
سه آيه (76-77) سوره اسراء و شآن نزولي كه براي آن نقل ميكنند با همه اختلاف روايات يك معني را به خوبي نشان ميدهد. و آن مصون نبودن پيغمبر از خظا و زلل (لغزش، خطا) يعني بشر بودن به تمام معنيالكلمه است:
“وَانِْ كادُوا لَيَفْتنُونَكَ عَنِ اّلَذي اَوْحَيْنا اِلَيْكَ لِتَفْتَريَ عَلْينا غَيْرهُ وَ اِذاً لاتّخَذُركَ خَلَيلاً. وَلَولا اَنْ ثَبّتْناكَ لَقَدَ كدْتَ تَرْكَنْ الَيْهمْ شَيْئاً قَليلاً. اذاً لاَذَقْناكَ ضعْفَ اْلحَيوة وَ ضَعْفَ اْلماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْناَ نَصيَراً”
كه تقريباً چنين معني ميدهد، نزديك بود از جاده امانت و از آن چه به تو وحي كرديم منحرف شوي و بر ما ناروا نسبت دهي. در اين صورت مشركان به دوستي تو نميگراييدند. اگر ما تو را بر ايمان خود استوار نكرده بوديم جا خالي ميكردي و اندكي به سوي مقاصد آنها ميرفتي در اين صورت عنايت و لطف ما را از دست داده و به عذاب دو جهان دچار ميشدي.
بعضي از مفسران شأن نزول اين آيه ر